مدرسه علميه حضرت وليعصر (عج) بناب

مدرسه علميه حضرت وليعصر (عج) بناب

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

مواظبم دلم باش...

03 اسفند 1393 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

گاهی فقط با یک جمله میتونی حرم به این بزرگی رو داغون کنی دیگه نیازی به توپ و تفنگ نیست ،شنیدی از رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم پیامبر رحمت و مهربانی حدیث هست که دل مومن

حرمتش هفتاد برابر بیشتر از کعبه است راستی تا حالا چند بار طواف کردیم این حرم الهی رو تا حالا شده که به این جمله دل بدیم  القلب حرم الله …همیشه وقتی پای منبر پدر بزرگوارم شیخ عبدالمجید

میشینم آرامش تمام وجودمو میگیره نفس قدسیش مثل نسیم بهاری دلمو نوازش میکنه میگه مواظب  باشید دلتونو حتی با فکر گناه تاریک نکنین  میگه مواظب زبان باشید، بگذریم باید به خدا پناه برد از

شر این زبان که جِرمش کوچک اما جُرمش بزرگه خدا به این دل های ما خیلی حساسه خیلی توصیه کرده تو قرآن کرارا به پیامبر عزیزمان توصیه کرده چه طور باید با مردم سخن بگی ای پیامبر “ادفع بالتی

هی احسن” ،"فبایعهن و استغفر لهن"،"قل اذن خیر لکم"، “فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم"، “ادع الی سبیل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه"،"و اخفض جناحک لمن اتبعک من المومنین”

الله اکبر …خدایا تو چقدر به این خلیفه ات احترام قائلی چقدر عاشقانه دوستش داری چقدر با او مهربان هستی ببخش مرا اگر گهگاهی نشانی ات را گم می کنم و ببخش اگر حرمت حرم تو را حفظ نکردم

به جان خودم قسم غفلت از یاد تو را ما را از تو دور کرده و شیطان فرصت را مناسب دیده و زشتی ها را در نظرم زیبا جلوه داده من غافل بوده ام ببخشم…لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین…

میدانی شاید آنقدر خودم را بزرگتر از بقیه دیده ام یا شاید سطحی نگر بوده ام شاید غرور سراسر وجودم را فراگرفته بوده که آیه” یا ایها الانسان ما غرّک بربک الکریم” ای انسان چه چیز تو را درباره پروردگار

بزرگوارت مغرور ساخته؟ را فراموش کرده ام و شاید وقتی به هنگام رویارویی با مخلوقاتت خودم را برتر دانسته ام و در صورت اعتراض یه توجیهی برای کار خودم  دوخته ام آیه

“ان اکرمکم عندالله اتقکم “را از یاد برده ام و خیلی شاید های دیگر که از حوصله قلم خارج است،نکند از چشم تو سقوط کرده ام و متوجه نیستم کاش باور می کردم که تنها یک سقوط است که جاذبه

زمین مسئول آن نیست و آن فرو افتادن در برابر تو خدای مهربانم است خدایا مرا به بزرگی خودت ببخش همیشه یادم نگه دار که “انا لله و انا الیه راجعون “یادم نگه دار که “هل اتی علی الانسان حین من

هر لم یکن شیئا مذکورا “انا خلقنا الانسان من نطفة  الدامشاج نبتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا” یادم نگه دار من با تو معنا پیدا میکنم و بی تو هیچ معنایی ندارم…


یادم نگه دار اگر روزی…

محبت کردم بی منت…

لذت بردم بی گناه…

بخشیدم بدون شرط…

باشد مثل تو! میخواهم مثل تو باشم میدانی چقدر دوستت دارم خیلی بیشتر از خیلی فریاد مرا که در قلبم جاری است دریاب الهی من لی غیرک اسئله کشف ضری و النظر فی امری نظرة رحیمه…

 


این دل نوشته را یک دل نوشته مواظب باش بی تفاوت نگذری…

توسط:مریم درستان

 نظر دهید »

عمه سادات...

10 بهمن 1393 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

عمه سادات سلام علیک

روح مناجات سلام علیک

کوثر نوری به کویر قمی

راه گشای دل این مردمی

بانوی من سلام

دلم برای حرمت یه ذره شده  برای حسینیه رضائیه؛برای کوچه پس کوچه های مسیر حرم ،برای شوق و اشتیاق بچه های کاروان، برای شب های حسینیه و پشت بامش که حرمت از اونجا مثل الماس می درخشید و مناره ها ی چراغانی و سر به فلک کشیده و حتی صدای  بوق ماشین ها که مزاحمتی برای خلوت من و تو نداشت چون وقتی مردم در رفت و آمد و تکاپو می دیدم خوشحال میشدم و یه حس خوب بهم دست میداد مثل حس زندگی باور کن دلم خیلی برات تنگ شده شب  ها که رو به روی حرمت می ایستادم و اشک چشام مثل باران می چکید و عکس حرمت توشون نقش می بست یادت میاد مداحی هم باز میکردم مخصوصا اون مداحی که میگه ابا الفضل یا اخا روحی فداک ،مزن بازوتو بر خاک …بعدش تو رو قسم میدام به حضرت عباس علیه السلام که دست خالی برم نگردونی …

دلم یه پرواز عاشقانه میخواد به حرمت باور کن این بار خیلی بیشتر از خیلی به آغوش مهربونیات نیاز دارم خیلی دوست دارم بانو …

شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها برتمام عاشقان آن حضرت تسلیت باد …

کبوتر حرم

 نظر دهید »

انگشتان دست

02 آذر 1393 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب


انگشتان دست اگر همیشه باز باشد ویا همواره بسته،نشان ازبیماری است .

ازهمین رو زندگی باید سینوسی باشد ونشیب وفراز داشته وهم پستی و بلندی ونیز همواری وناهمواری داشته باشد.


ویادمان باشد دریایی که موج نداشته باشد و نه جزر ومدی  به گند می نشیند وگندش عالم فرامی گیرد . ونیز یادمان  باشد انکه دریا
را امواج می کند وجزرها و مد ها را در دل ان پدید می اورد  تابش ماه است.


وخدا نکند که میان ماه ودریا شکر اب شود که در این صورت تمام شکر ها و شیرینی های  دریا اب خواهد شد، ودیگر
جمال و جاذبه  ای ندارد.


ومن و تو، برادرم وخواهرم ! قطره نیستیم ،در یابیم، بییاید رابطه خود را از حضرت ماه که همان خداوند است از دست ندهیم.
گفتیم ماه !؟اما….


میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا اسمان است

 نظر دهید »

شاعرانه

25 آبان 1393 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

سروستان پاییزی


مرا پاییز سروستانی از زردی به یاد آورد
و راهی را که باران برکه های کوچکش را چیده بود
بس گل آلود
پیرمردی را که هیزم های خشکیده به دوشش می کشانید
و سنجد های سرخ ریخته پای درخت
کوچه ای آرام و پر از برگهای زرد و سرخ وخشکیده ؛ ولی خیسانده آنها را ترنم های باران
میان مه تمام کوه ها پنهان
چقدر زیباست این بوم هنر مندانه نقاش عالی دست باد و کوچه و باران
مرا یاد آورد این شعر زیبا را
شگفتا پاییز را
فصل از یاد خدا لبریز را
نه من چتری نمی خواهم
چه  خوش گفته سپهری رحمه الله
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت

 

شعر:مریم درستان


 نظر دهید »

سلام اگه حال داری بخون

20 مهر 1393 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

میگم خدا چقدر بندشو دوس داره خدایی عاشق دلباخته این گل ناپخته غافله بعضی وقتا اینقدر ازش دور میشم که با اینکه همه جا هست ولی نمی بینمش

نمیخوام دنبال علت بگردم که شاید خیلی زیاد باشه و نتونم اصلاً مطلبو برسونم خدا با هر کار حکیمانش میخواد بگه بندم خیلی دوست دارم ولی این بنده نمیدونم

چرااینقدر به  ابرازعلاقه های خدا گیر میده و متأسفانه دیر قبول میکنه، یه بار خدا دید خیلی پرتم مطلبو نمیگرم خواست برام یه پاورپینت کار کنه… یه کتاب

درسی داریم به نام چهل حدیث .اخلاقیه درس اخلاق امام خمینی(ره ) که آقای محدثی نوشته خلاصه پر از خداست درس شکرگذاری … تو کلاس حواسم خیلی

پرت بود یه وقت دیدم درس تموم شده خیلی ناراحت شدم انگار خدا یه برنامه دیگه برام در نظر گرفته بود میخواس به صورت کاملا عملی و تجربی دوباره درس

شکرگذاریو برام توضیح بده به دوستم گفتم بیا بریم بیرون ولی چه تدریسی ، عجب کار هنرمندانه ای کرده بود خدا رو میگم همونکه لحظه به لحظه با ماست وبه

قول خودش نحن اقرب الیه من  حبل الورید …

تا سر کوچه رسیدم یه پسر جوونی رو دیدم که به سختی میتونست راه بره چون بدنش تعادل نداشت اون مسیری رو که من و دوستم میتونستیم تو چنددقیقه طی کنیم

اون باید چند ساعت می رفت تا میرسید خیلی ناراحت شدم تو فکر عمیقی فرو رفته بودم اصلاً حواسم به اطرافم نبود انگار فقط من بودمو یه خیابون

دلتنگی و شرمندگی از خدا و فاتحه خودن برا لحظاتی که بی شکرگذاری خدا فوت شده چشامو دوخته بودم به زمین که یه صدای عجیبی توجهمو به خودش جلب

کرد فقط اون صدا رو میشنیدم و بس ته عصای سفیدی که وقتی به زمین پیاده رو میخورد بلندی صداش خیلی هارو متوجه خودش میکرد از پایین به بالا نگاه کردم

یه مرد میانسالی بود که هر دو چشاش نابینا بود این بار دیگه میخواستم داد بزنم داد بزنم بگم خدا خیلی ناشکری نعمت های بزرگتو کردم ببخشم باور کن دوست

دارم خیلی بیشتر از خیلی حالا دیگه این درس بزرگ خدا هیچ وقت فرامشم نمیشه…


 2 نظر

بجنبيد

20 مهر 1393 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب
روز عرفه از دست رفت
اگر نجنبید روزهای بعدی را نیز از دست داده ایم
غدیر در راه است


 1 نظر

أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ

20 خرداد 1393 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

 

بسم الله الرحمن الرحیم

*اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه*

أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ وَ یَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِیلًا ما تَذَكَّرُونَ (سورۀ نمل، آیۀ 62)

از امام صادق (علیه السّلام) روایت شده كه فرمودند:

این آیه دربارۀ قائم آل محمد(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) ‌نازل شده است. والله، «مضطر» اوست كه در مقام ‏حضرت ابراهیم دو ركعت نماز بگذارد و خدا را بخواند، پروردگار نیز اجابت كند و گرفتارى او را برطرف سازد و آنها را در زمین خلیفۀ خود گرداند. (بحار الأنوار، ج‏51، ص: 48)

تهذیب نفس، شرط درک خدمت امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)

حجة السلام قدس می‌گوید:

«روزی آقا فرمودند: در تهران استاد روحانی‌ای بود که «لُمعَتین» را تدریس می‌کرد، مطلع شد که گاهی از یکی از طلاب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده می‌شود.

 

 

روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود، و نویسندگان چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می‌شود و وی هر چه می‌گردد آن را پیدا نمی‌کند و به تصوّر آن‌که بچه هایش برداشته و از بین برده‌اند، نسبت به بچه‌ها و خانواده عصبانی می‌شود، مدتی بدین منوال می‌گذرد و چاقو پیدا نمی‌شود و عصبانیت آقا نیز تمام نمی‌شود.


روزی آن شاگرد بعد از درس به استاد می‌گوید:


«آقا، چاقویتان را در جیب جلیقۀ کهنۀ خود گذاشته‌اید و فراموش کرده‌اید، بچه‌ها چه گناهی دارند.» آقا یادش می‌آید و تعجب می‌کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است.


از اینجا دیگر یقین می‌کند که او با (اولیای خدا) سر و کار دارد، روزی به او می‌گوید: بعد از درس با شما کاری دارم. چون خلوت می‌شود، می‌گوید: آقای عزیز، مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) مشرف می‌شوید؟


استاد اصرار می‌کند و شاگرد ناچار می‌شود جریان تشرّف خود را خدمت آقا به او بگوید.


استاد می‌گوید: عزیزم، این بار، وقتی مشرف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می‌دانند چند دقیقه‌ای اجازۀ تشرّف به حقیر بدهند.


مدتی می‌گذرد و آقای طلبه چیزی نمی‌گوید و آقای استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد جرأت نمی‌کند از او سؤال کند ولی به جهت طولانی شدن مدت، صبر آقا تمام می‌شود و روزی به وی می‌گوید: آقای عزیز، از عرض پیام من خبری نشد؟ می‌بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می‌کند.


آقا می‌گوید: عزیزم، خجالت نکش آنچه فرموده‌اند به حقیر بگویید، چون شما قاصد پیام بودی (و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین)


آن طلبه با نهایت ناراحتی می‌گوید آقا فرمود: «لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقت ملاقات بدهیم، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما می‌آیم.»

سایت آیت الله بهجت رحمة الله علیه

اماما سلام!


مهدی‌جان سلام!

گل نرگسم سلام!

آقاجان…!

می‌دانم که دیر کردیم…


می‌دانم که هنوزم که هنوز است، در انتظار آمدن‌مان صبر می‌کنی…!

می‌دانم که با این همه انتظار و انتظار کردن‌مان، هنوز هم الفبای انتظار را نیاموخته‌ایم…!

امّا شما… امّا شما هنوز هم چشم امیدتان به ما مردم زمانه است…!

مولاجان…!

سال‌هاست کنارمان بوده‌ای!


سال‌هاست که در کوچه‌ها و خیابان‌هایمان، از کنارمان به آرامی گذشته‌ای….

سال‌هاست برایمان دعا می‌کنی و واسطۀ فیض ما با آسمانی…!

یا صاحب الزمان…

امّا ما زمینیان، با صاحب و امام‌مان چه کردیم!؟

آیا این ما نبودیم که با گناهان‌مان، شما را آزردیم و هر چه بیشتر بر دوران غیبت‌تان افزودیم…!؟

یا بقیة الله…

ما همان‌هایی هستیم که اَمان خویش را گم کردیم، امّا حقیقتاً به جستجویش برنخاستیم…!


ما همان‌هایی هستیم که در سایۀ نام شما، روزگار گذراندیم، امّا قدمی برای زدودن نقاب غیبت از روی دلنشین شما برنداشتیم…

آقاجان…


می‌دانم که همۀ حرف‌هایمان ادّعایی بیش نبوده است…

امّا…

 

ای گل نرگسم…


با همۀ نبودن‌ها و ادّعاهایمان…!


با همۀ بی‌مهری‌ها و ظلم‌هایی که در حق شما روا داشتیم…!


باز هم بر ما گران است که شما را ببینیم امّا شما را نشناسیم…!

بر ما گران است که صدای همگان را بشنویم، امّا صدای دلنشین شما را نشنویم…!

مهدی جان…

بر ما گران است که الطاف شما را به عینه در زمین ببینیم، ولی دشمن بر ما طعنه زند و حقایق بودن‌تان را انکار کند…

ای اَمان آسمان و زمینیان….


بر ما بتاب ای خورشید امامت…

یا صاحب الزمان، عجل علی ظهورک…

العجل العجل یا مولای یا صاحب العصر و الزمان

 


<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

«عطر سیب‏»

وردى بخوان قرار دل بى‏شكیب را

اشكى ببار سنگ مزار غریب را

یك نوبهار اگر بشكوفد لبان تو را

پر مى‏شود تمام زمین، عطر سیب را

تنها به اشتیاق سلامى گذاشتم

در پشت‏سر هر آنچه فراز و نشیب را

آتش گرفت روح كویرانه‏ام،

زلال روزى بیا و آب بزن این نهیب را

این كیست؟ این كه با دل من حرف مى‏زند

نشنیده‏اید هیچ صداى عجیب را؟

آرام مى‏شود دل توفانى اى عجب!

خاصیتى است آیۀ امن یجیب را

«آرش شفاعى بجستان‏»

*زندگی از ابتدا تا انتــها می شود شاداب با یاد خــــــــدا*

التماس دعا

اللهم عجل الولیک الفرج

 

امام حسین - علیه السلام - فرمودند: خود را از قسم و سوگند برهانید كه همانا انسان به جهت یكی از چهار علّت سوگند یاد می كند: در خود احساس سستی و كمبود دارد، به طوری كه مردم به او بی اعتماد شده اند، پس برای جلب توجّه مردم كه او را تصدیق و تأیید كنند، سوگند می خورد. و یا آن كه گفتارش معیوب و به دور از حقیقت است، و می خواهد با سوگند، سخن خود را تقویت و جبران كند. و یا در بین مردم متّهم است ـ به دروغ و بی اعتمادی ـ پس می خواهد با سوگند و قسم خوردن جبران ضعف نماید. و یا آن كه سخنان و گفتارش متزلزل است ـ هر زمان به نوعی سخن می گوید ـ و زبانش به سوگند عادت كرده است. «تنبیه الخواطر، ص 429»
منبع:راسخون

 نظر دهید »

بايد گل باشي تا بهار را درک کني!!!

01 شهریور 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

بهار نرگس

صبح زود است . انگار باران مي‏بارد، چون صورتم خيس شده . هنوز چشم‏هايم را باز نکرده‏ام، صداي نرگس را مي‏شنوم: «رز، رز، بيداري؟»

چشم‏هايم را باز مي‏کنم، سلامم را با بوسه‏اي به گلبرگ‏هايم جواب مي‏دهد . چشم‏هايش خيس است; ولي خوشحال مي‏نمايد: «رز! امروز خيلي مهم است . مي‏داني که . . . .»

مگر چه خبر است؟ آهان، تولدم است . . .

- «يادت هست؟ درست همين روزها بود که تو را به اين باغچه آوردم، چون روز تولد او بود .» درست است . از وقتي نرگس و خانواده‏اش به اين خانه آمده‏اند، من هم مهمان باغچه‏شان بوده‏ام .

- «امروز با همه روزها فرق دارد . نگاه کن رز! بهار دارد مي‏آيد! عطر گل‏ها را مي‏فهمي؟» ماهها را مي‏شمرم، چه حرف‏ها مي‏زند! الان که بهار نيست . تعجبم را بي‏جواب نمي‏گذارد: «هر چند فصل بهار نيست، ولي هر روزي که مال او باشد، بهار است‏حتي اگر چله زمستان باشد . وقتي او مي‏آيد، جاي قدم هايش گل سبز مي‏شود . از هر کوچه‏اي رد مي‏شود، عطر ياس همه را مدهوش مي‏کند . به هر سنگي نگاه مي‏کند، از درونش چشمه زلال مي‏جوشد .»

حرف هايش زيبا است; هر چند برايم تازگي ندارد . مدت‏ها است منتظر ديدن محبوب نرگس هستم . کسي که نرگس حاضر است جانش را فداي او کند . کسي که نرگس به همنام بودن با مادر او افتخار مي‏کند .

- «راستش رز، آمده‏ام ازت خواهشي بکنم، مي‏خواهم با اجازه ات . . .»

حرفش را ادامه نمي‏دهد . منتظرم . به غنچه‏هايم دست مي‏کشد و نوازش مي‏کند: «مي‏داني که اين همه مراقبت و رسيدگي در مورد تو براي چنين روزي بود . اگر اجازه دهي، مي‏خواهم شاخه گل‏هاي قشنگت را بچينم و برايش يک دسته گل درست کنم .»

قند توي دلم آب مي‏شود . مدت‏ها منتظر چنين روزي بوده‏ام . اصل به وجود آمدن من براي همين روز بوده; روزي که بالاخره کسي را که به خاطرش به دنيا آمده‏ام، ببينم و به او برسم .

رضايتم را با برق چشم‏هايم به نرگس مي‏فهمانم . خوشحال مي‏شود . ساقه‏هايم را مي‏چيند و در زرورق قشنگي مي‏پيچد: «امروز عيد است، عيد نميه شعبان . همه جا جشن است، شلوغ و پرصدا و احتمالا با صفا . ولي من مي‏خواهم به يک جاي خلوت بروم شايد بعد از اين مدت توسل و دعا بالاخره او را ببينم و تو را که عزيزترين دسته گل رز من هستي به او هديه کنم .»

نرگس در حال سجده است، من کنار سجاده او نشسته‏ام . صداي «يابن الحسن، يااباصالح‏» نرگس را مي‏شنوم و سعي مي‏کنم با تکرار اين جملات، آن‏ها را حفظ کنم، شايد لازم باشد من هم . . . . واي نرگس، نگاه کن، آمد! بهار را مي‏گويم . نرگس غرق اشک و دعا است، متوجه من نيست . خدايا، نرگس حق داشت اين همه عاشق اباصالح باشد، چه شکوفه‏هايي، چه عطر دل‏انگيزي، چه باران آرامي . احساس مي‏کنم خارهايم نيز به گل تبديل شده‏اند . . . از نرگس غافل و محو تماشاي بهار مي‏شوم . سبزه‏هايي که تازه زير باران آرام سر بر آورده‏اند، گل‏هايي که مي‏خندند و سروهايي که سر به ابرهاي بهاري مي‏سايند و . . . طوري که نرگس بشنود، زمزمه مي‏کنم: «بهار، بهار اين جا است!» نرگس سر از سجده بر مي‏دارد . چشم‏هايش را به من مي‏دوزد، فرياد مي‏زنم: «بهار را نمي‏بيني، صداي قطره‏هاي باران بهاري را نمي‏شنوي، گل‏ها و سبزه‏ها را نمي‏بيني؟ او اين جا است، خودت گفتي هر جا او باشد، بهار هست .»

اشک از ديدگان نرگس سرازير مي‏شود و مي‏گويد: حتما او اين جااست; ولي من بهار را نمي‏بينم .

فرياد مي‏زنم: چرا روبه روي ما، اطراف ما، همه جا گل و سبزه و سرو موج مي‏زند .

نرگس سر به زير افکند: آري، موج مي‏زند; ولي بايد گل باشي تا بهار را درک کني .

اللهم عجل لوليک الفرج

اللهم ارنا الطلعة الرشيدة . . .

ليلا السادات مروجي / پرسمان شماره 1

 نظر دهید »

خدا هست هنوز!

22 مرداد 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

 

    ماه من غصه  چرا؟

    آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز

    مثل آن روز نخست، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد

    یا زمینی را که، دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت

    بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید

    و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت

    تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست

    ماه من غصه چرا؟

    تو مرا داری و من هر شب و روز، آرزویم همه خوشبختی توست

    ماه من، دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن

    کار آنهایی نیست که خدا را دارند

    ماه من، غم و اندوه اگر هم روزی، مثل باران بارید

    یا دل شیشه ای ات از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست

    با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن

    و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست هنوز

    او همانیست که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می داد

    او همانیست که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام، غرق شادی باشد

    ماه من…

    غصه اگر هست بگو تا باشد

    معنی خوشبختی، بودن اندوه است

    این همه غصه و غم، این همه شادی و شور

    چه بخواهی و چه نه، میوه یک باغند

    همه را با هم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر

    پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا

    و در آن باز کسی می خواند

    که خدا هست

    خدا هست

    خدا هست هنوز…

     

    شاعر :مهین رضوانی فرد

 3 نظر

آآآ خدا خلاصه کنم...

09 مرداد 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

خدایا!!! خدایا روزای آخر ماه رمضونه ومن هنوز منم! خدایا به حق رحمانیتت منو از خودم بگیر وخودت رو بهم بده! منواز خودم بگیر ومحبت ومودت اهل بیتت رو بهم بده! منو از خودم بگیر وانس با قرآنت رو بهم بده! منو از خودم بگیر وشیرینی مناجاتت رو تو نیمه شبا رو بهم بده ! آآآ خدا خلاصه کنم منو از خودم بگیر وهرچی به صلاحمه بهم بده!آخه تو احکم الحاکمینی!

 نظر دهید »

بینی وبین الله به چی مغروریم؟

07 مرداد 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

 

در حدیث معروف قدسی آمده است:”تکبروبزرگی ردای من است وعظمت،لباسی است که به قامت کبریایی من دوخته شده.هرکس دراینها بامن منازعه کند،اورا به دوزخ می افکنم.”

ریشه طغیانگری انسان در مغرورشدنه.

بینی وبین الله به چی مغروریم؟به این که هستی و وجودمون از یه ماده بی مقدارو پسته؟به اینکه نمیتونیم حتی یه مگس هم خلق کنیم؟یا به اینکه آخرمون یه جیفه ومردار بدبویه؟ تازه توهمه چیمون هم محتاج این واونیم!حساب اون دنیاش هم که معلومه .

کجای این چیزا مایه غروره وباعث میشه این همه به خودمون ببالیم؟

امشب فرصت خوبیه یه کمی به اینجور چیزا فکر کنیم شاید….

 

 2 نظر

بشير کي خبر آردکه يار مي‌آيد؟

08 تیر 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

  

وقتي آفتاب صبحگاه، نگاه گرم و مهربانش را عادلانه تقسيم مي‌کند

و روشنايي پاکش را صميمانه با ما در ميان مي‌گذارد

تو را به ياد مي‌آوريم

اي آفتاب امامت و معرفت!

اي نجات بخش آدميان از گرداب ضلالت!

تو را به ياد مي‌آوريم و بهاري را که با آمدن تو بر پا مي‌شود!

اي همزاد سپيدة ناب

و اي هم نفس آفتاب!

سر از افق غيبت برآر تا شکوفة زرّين بامداد ظهورت شور و شعف بيافريند و دولت مهدوي ات يادآور عهد محمّدي باشد.

اي وليّ اعظم حق!

اي مظهر کمال مطلق!

بپذير که دل را از محبتت سرشار کنيم

و با تولّاي تو در بارگاه حق کسب اعتبار نماييم.

بپذير که هر صبح و شام با زمزمه اي عاشقانه به پيشگاه تو ابراز ارادت کنيم

و با واژه هايي آسماني، روزان و شبانمان را سرشار از معنويت سازيم

«اللهم عجّل في فرج مولانا صاحب الزّمان»

«هماي بخت من آن لحظه بال بگشايد

که در حريم وصالت دمي بياسايد

عجب فراق تو عشاق را پريشان کرد

بشير کي خبر آردکه يار مي‌آيد؟»

 

 نظر دهید »

خانه آرزوها!

02 تیر 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

خانه آرزوهایم
کلبه ای است کوچک در دشت شقایقها
که تو را کم دارد
راستی کی می آیی ؟

 نظر دهید »

کافر عشقم اگر ...

19 خرداد 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

کافر عشقم اگر جز تو دلم با دگر است‏

     غير چشمان تو در ديده مرا کي نظر است‏

        خبر از خويش ندارم بسراپاي وجود

          دل ديوانه ز هر نيک و بدي بي‏خبر است‏

              گل صحرايي و بي‏رنگي ايام نگر

                نگرانم که در اين وادي خونين اثر است‏

                  سوي هر باغ و چمن مرغ دلم زد پر و بال‏

                     تا مگر بر گل رويت برسم کاين هنر است‏

                       ماه و خورشيد اگر جلوه گر ديده ماست‏

                         ماه و خورشيد جمالت بدلم جلوه گر است‏

                            ز ازل تا بابد قصه شيدايي ماست‏

                               ثمر اين دل آشفته ز تو چشم تر است‏

                                 راه طوفانيم از عشق بکوي تو رسد

                                    ديده عقل نگر در همه جا کور و کر است‏

                                      شرم بادم چو ز تزوير ز کوي تو روم‏

                                         خام باشم که نگيرم سخنت کان گهر است‏

                                           بفناجويي خود همره احمد قدمي‏

                                              بگذاريد که آفاق پر از شور و شر است‏

 

 7 نظر

آقا عنایتی شاید زبان دل من هم گویاشود...

04 خرداد 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

حکايت شنيدني

يکي از خدام حضرت رضا (ع) مي گويد:

براي کشيدن دندان نزد دکتر رفتم، دکتر گفت: غده اي هم کنار زبان شماست که بايد جراحي شود. من موافقت کردم. اما پس از عمل جراحي لال شدم و قدرت حرف زدن را از دست دادم. ناگزير همه چيز را روي کاغذ مي نوشتم و به اين وسيله با ديگران ارتباط برقرار مي کردم. هرچه به پزشک مراجعه کردم درمان نپذيرفت و فايده اي نبخشيد. دکترها مي گفتند: عصب گويايي شما صدمه ديده است.

ناراحتي و بيماري به من فشار آورد. ناچار براي معالجه عازم تهران شدم. در تهران روزي خدمت آقاي علوي رسيدم. ايشان فرمودند: راهنمايي من به تو اين است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروي، اگر شفايي هست آن جاست.

تصميم جدّي گرفتم، هرهفته از مشهد بليت هواپيما تهيه مي کردم، شب هاي سه شنبه تهران مي آمدم و شب چهارشنبه، به مسجد جمکران مشرّف مي شدم. در هفته سي و هشتم بعد از نماز به مسجد رفتم و صلوات مي فرستادم که ناگهان حالت خاصي به من دست داد. ديدم همه جا نورباران شد و آقايي وارد شد. مردم هم پشت سر ايشان بودند و مي گفتند: حضرت حجةبن الحسن (عج) مي باشند.

من با ناراحتي در گوشه اي ايستادم و با خود انديشيدم که نمي توانم به آقا سلام کنم. حضرت نزديک من آمدند و فرمود: سلام کن. من به زبانم اشاره کردم تا اظهار کنم که لال هستم و بي ادب نيستم که سلام نکنم. حضرت باردوم فرمود: سلام کن. بلافاصله زبانم باز شد و سلام کردم. دراين هنگام به حال عادي برگشتم و متوجه شدم در سجده و مشغول صلوات فرستادن هستم. (1) .

 

پاورقي

(1) فاطمه صالح مدرسه اي، منتظر تا صبح فردا، ص 95 - 96.

 

 نظر دهید »

آيا مي‏شود در مبعث تو زيبايي آخرين چادر سبز امامت را بر آسمان آبي هدايت، نظاره‏گر باشيم؟

01 خرداد 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

دلتنگي ظهور

 

قلم را ستايش مي‏کنم، آنگاه که بي محابا براي تو جوهر مي‏فشاند. مي‏خواهم بر صفحه سپيد کاغذ، دلتنگي‏هايم را بنگارم.

دلتنگي ما براي تو، قدمتي به درازاي تاريخ غيبت دارد. در دلتنگي‏هايمان، بعثت را بهانه مي‏آوريم. مگر نه آنکه ظهور، خود تجلي بعثت ديگري است؟

چکاد کوه، بي نور است. شب از ديدن تاريک‏ترين لحظات تاريخ بشر، وحشت‏زده از خواب برمي‏خيزد و روز در سياهي اوهام شب‏پرستان، چونان ماري، در خود مچاله مي‏شود.

حسرت طلوع تو، خيمه‏هايش را بر سينه‏هاي چاک چاک گسترده و ما همچنان چشم انتظار خورشيدي هستيم تا سپيده دم آزادي را نويد دهد.

اي کاش همچون مبعث آخرين پيامبر، جهانيان، ميهمان زيباترين سفره خداوندي شوند و تو را با سبدي لبريز از ميوه‏هاي عدالت، در خانه‏هاي سوخته از رنج روزگار به نظاره بنشينند.

آيا مي‏شود در مبعث تو زيبايي آخرين چادر سبز امامت را بر آسمان آبي هدايت، نظاره‏گر باشيم؟

وه! چه تماشايي مي‏شود در سپيده دم ظهور، خراميدن غزال‏هاي عدالت در وسعت انسانيت.

 

ابوالفضل صمدي‏رضايي

 

 نظر دهید »

طوبي و سدره اگر به قيامت به من دهند يکجا فداي قامت رعنا کنم ترا»

29 اردیبهشت 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

قبله عشق

 

با چشم دل هر لحظه، تماشا کنم ترا

در کوي عشق، قبله زيبا کنم ترا

مجنون رخت گردم و ليلا کنم ترا

«کي رفته اي ز دل که تمنا کنم ترا

کي بوده اي نهفته که پيدا کنم ترا»

 

خورشيد نخوانم که تويي ماوراي نور

در جلوه اي هر آينه و مي شوي ظهور

اي چشم و جان و دل که تويي مايه سرور

«غيبت نکرده اي که شوم طالب حضور

پنهان نگشته اي که هويدا کنم ترا»

 

چشمان دلرباي تو جان مي برد ز تن

در عشق و غمزه گري ماهري به فن

با غمزه گر آتش به دل ما زني، بزن

«با صدا هزار جلوه برون آمدي که من

با صدا هزار ديده تماشا کنم ترا»

 

اي کاش کوي دلشدگان مي زدي سري

تا مي گشودي از سر رحمت به ما دري

اي آنکه از لطافت گل، لطيف تري

«مستانه کاش در حرم و دير بگذري

تا قبله گاه مونس و ترساکنم ترا»

 

هر شب به ياد روي تو من اقتدا کنم

برگرد روي ماه تو پروانه اي منم

رخصت اگر به حريم تو يابم اي صنم!

«خواهم شبي نقاب ز رويت برافکنم

خورشيد کعبه، ماه کليسا کنم ترا»

 

يک ره اگر به سوي من آيي نگار من!

يک دم اگر تو نشيني کنار من

از چهره براندازي از نقاب يار من!

«زيبا شود به کارگه عشق کار من

هر گه نظر به صورت زيبا کنم ترا»

 

خورشيد را اگر ز کرامت به من دهند

مهتاب را اگر ز سخاوت به من دهند

فردوس را »رضا« به تمامت به من دهند

«طوبي و سدره اگر به قيامت به من دهند

يکجا فداي قامت رعنا کنم ترا»

 

 

رضا قاسم زاده 

 نظر دهید »

از سر نياز

28 اردیبهشت 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

از سر نياز

 

کمي تأمل کن … وقتي فکر مي‌کني بر داشته‌ها و نداشته‌هايت، براي کدام يک بيشتر حسرت مي‌خوري؟ براي آنکه (و آنچه) داشته‌اي و از دستش داده‌اي يا براي آنکه (و آنچه) نداشته‌اي و فقط وصفش را شنيده‌اي؟

بدون شکّ، احساس حسرت ما بر فقدان آنان‌‌که داشته‌ايم قوي‌تر خواهد بود. فقدان هر عزيز ‌‌براي ما حسرت‌بار بوده و هست. وقتي نعمت وجود و حضور هر يک از اينان را چشيده باشيم و ساية محبت‌شان، و علم و تجربه‌شان بر سر ما بوده باشد، فقدان آنان حسرت‌بارتر است. و چقدر فرق است ميان احساس بي‌پدري کسي که سال‌ها زير ساية پدر، بزرگ شده با او که از دوران کودکي و طفوليت از اين نعمت محروم شده است.

ما لذت حضور هيچ يک از امامان معصوم(ع) را نچشيده‌ايم. ساليان سال است که کسي درک اين حضور را نداشته است و همه ما در حسرت ديدار و درک حضور ايشان مي‌سوزيم (هر يک به فراخور حال و روزمان). حال اگر امام زمان ما چند صباحي حاضر بودند (به معناي غايب نبودن) و بعد دوران غيبت پيش مي‌آمد، آيا وضع و حال ما همين بود که هست؟

اگر لذت بودن با امام و زير ساية لطف و محبت و حکومت عدل ايشان بودن را مي‌چشيديم و بعد از اين وصل، جدايي دست مي‌داد آيا حسرتي که بر دل‌هايمان مي‌ماند دو صد چندان نبود؟ مطمئناً دعاي ما رنگ و بوي ديگري داشت، خواهش و طلب نبود، اصرار بود. التماس بود. دعا از سر نياز و درد و احتياج بود. زندگي‌هاي ما متفاوت مي‌شد و دغدغه‌هايمان نيز. بيش از آنکه در روزمرگي‌هاي زندگي گم شويم و روز به روز بيشتر از اين حسّ فراق فاصله بگيريم، از قافلة حسرت به‌دلان و سوختگان وصالش جا نمي‌مانديم.

خوشا به حال آنان‌که حسرت به دل‌ترند در فراق امام زمانشان با آنان‌که درک حضورش را نکرده‌اند (حضور به معناي ظهور از پس پردة غيبت). آنان‌که امام زين‌العابدين (ع) دربارة‌شان فرموده‌اند:

اهل زمان غيبت او که قائل به امامت او و منتظر ظهور او باشند، برتر از مردمان هر زمان ديگر هستند زيرا خداي تبارک و تعالي به آنها آن‌قدر عقل، فهم و شناخت عطا فرموده است که غيبت امام در پيش آنها چون زمان حضور شده‌ است، خداوند اهل آن زمان را همانند مجاهداني قرار داده که در محضر رسول اکرم(ص) شمشير مي‌زنند آنها مخلصان حقيقي و شيعيان واقعي و دعوت‌کنندگان به دين خدا در آشکار و نهان هستند.1

دعا کنيم که از اينان باشيم و دعا کنيم از ته دل براي آقايمان و براي درک حضورش و التماس کنيم تعجيل در ظهور ايشان را و تلاش کنيم براي کسب معرفتش که از جمله وظايف منتظران در عصر غيبت درخواست معرفت امام عصر(ع) از خداوند است.

 

پي‌نوشت:

 

1. سليمان، کامل، روزگار رهايي ، ترجمة علي‌اکبر مهدي‌پور، ج 1، ص 371 ، ح 387.

 

ماهنامه موعود شماره 87

معصومه نجفي مطيعي

 

 

 نظر دهید »

خداییش ماهم مثل امام حسین (ع)عامل به قرآنیم؟!!!

25 اردیبهشت 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

حلم و صبر انقلابى امام حسين (ع)

روزى يك از غلامان امام حسين (ع ) مرتكب گناهى شد كه سزاوار مجازات گرديد، امامحسين (ع ) دستور داد تا او را با چند ضربه تاءديب كنند.
غلام صدا زد: اى آقاى منو الكاظمين الغيظ
يعنى خدا در قرآن مى فرمايد: از صفات پرهيزكاران اين است كه خشم خود راكنترل مى كنند.
امام حسين (ع ) فرمود: رهايش كنيد.
غلام دنبال آيه فوق را خواند: و العافين عن الناس
از ويژگيهاى پرهيزكاران اين است كه از ديگران عفو مى كنند.
امام حسين (ع ) به او فرمود: تو را بخشيدم .
غلام گفت : اى آقاى منوالله يحب المحسنين
خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد
امام حسين (ع ) فرمود: تو را در راه خدا آزاد كردم ، و يك برابر آنچه به تو داده ام براىتو باشد(58).
به اين ترتيب امام حسين (ع ) با كمال بردبارى و احترام به يكايك جمله هاى آيه قرآن134 سوره آل عمران با غلام خود برخورد كرد.

 

 نظر دهید »

مرا باور کنيد.

25 اردیبهشت 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

  

انا المهدي; من موعود زمانم، صاحب عصر، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا.

 

من مهدي، قائمه گيتي، خرد هستي و ادامه خدايم.

 

شکيب شما در سراشيب عمر. ميوه باغ آفرينش، فراخي آسمانها و نجابت زمين.

 

من گريه ­هاي شما را مي شناسم.

 

با انتظار شما هر شام ديدار مي کنم.

 

نغمه گر ندبه هاي شما در ميان کاجهاي غيبتم.

 

اشکهاي شما آيندگان من است.

 

دلتنگي هاي من، گشايش بخت شماست.

 

من موي گره در گرهم را نذر پريشان شمايان کرده ام.

 

انا المهدي; من موعود زمانم، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا.

 

با من از همه آنچه در دل داريد بگوييد.

 

از گراني بار انتظار;

 

از تيرگي شبهاي غيبت;

 

از هيمنه جور

 

از هيبت گناه، از فريب سراب، از دروغ خنده ها و از دوري اقبال

 

من با ندبه هاي شما مي بالم.

 

من تنگي دل شما را مي شناسم.

 

من برق چشم شما را مي مانم.

 

گرمي دست هاي شما، چراغ خيمه صحرايي من است.

 

انا المهدي; من موعود زمانم، صاحب عصر، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا.

 

از دوري و ديري بامن بگوييد. جز من کسي حرف شما را باور نمي کند.

 

جز من کيست که بداند روزگار شما چگونه روزگاري است؟

 

جز من کيست که بداند زخم شما، شکوفه کدام غم است؟

 

گريه شما، جاري چه اندوهي است؟

 

و خنده شما تا کجا شکوهمند است؟

 

مرا باور کنيد.

 

من تنهايي شما هستم.

 

اسب آرزوهاي شما، تنها در چمن ظهور من چابک است.

 

پرنده اميد شما را من پرواز مي دهم.

 

و آشناترين رهگذر شهر شما منم.

 

اناالمهدي، من موعود زمانم، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا.

 

مرا بخوانيد و بخواهيد.

 

مرا تا صبح ظهور، انتظار کشيد.

 

مرا که چون پدران روستايي، با دستمالي از مهرباني به سوي شما مي آيم.

 

با يک سبد انار;

 

يک طبق سيب.

 

و يک سينه سخن.

 

من شما را از گريه هاي شما مي شناسم و شما مرا از اجابت هايم.

 

امسال، باران گرسنه خاک است.

 

ابرها ديگر نمي بارند.

 

خورشيد به ناز نشسته است.

 

بهار خرمي نمي کند.

 

آيا از ياد برده اند که شما جمعه شناسان هفته انتظاريد؟

 

نمي دانند شما شبها مرا به خواب مي بينيد؟

 

و روزها

 

زمين را با آهن اندوه مي شکافيد؟

 

امسال زمين رکاب نمي دهد،

 

و گريه انتظار، شما را امان.

 

من مي آيم، که هر سال، بهار آمدني است.

 

من مي آيم که سفره شما بي نان نباشد.

 

و هفته شما، بي جمعه.

 

اناالمهدي، من موعود زمانم. صاحب عصر، قائمه گيتي، خرد هستي، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا.

 

اناالمهدي                                                         رضا بابایی

 

 نظر دهید »

اي خفته!شايد بيايد و تو در خواب مانده باشي!

16 اردیبهشت 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

لحظه لحظه، انتظار

اي مهربان!

بگذار تا در ميان شبهاي عزلت و تنهايي با تو سخني داشته باشيم.

بگذار تا با تو از درد جانکاه درازي که همه وجودمان را فرا گرفته گفتگو کنيم.

بگذار تا بناليم.

از درد فراق دوستي که با غيبتش همه پشت و پناهمان رفت.

اي مهربان!

پس از تو ديگر آسمان، هيچ گاه تماميت روشنايي خورشيدش را بر ما ارزاني نداشت.

هيهات، که زمين در عسرت دوري، همه رمقش را از دست داد. هيهات که ستارگان با همه فروزندگي فقط با کورسويي در دل آسمان ماندند.

گويي آنان نيز در فراقت سر در جيب خود کشيدند تا با خيالي دلخوش باشند.

مهربانم!

باد که مي وزيد، به خود مي گفتم شايد از ميان سبزه زاري که تو در آن سکني گزيده اي، گذشته باشد. بي سرودستار خود را رها کردم تا شايد بوي ترا از او استشمام کنم.

واي بر من!

واي بر من باد که نيز در حسرت ديدار تو مانده بود و خورشيد در انتظار هر صبح و شام آسمان را با خستگي در مي نورديد.

و من در عجب از خورشيد که سر دربيابان طلب،جوينده توست و از باد،

و از باد که خسته اما اميدوار همه پهنه ها را در مي نوردد و در ميانه شبهاي تاريک، در سوسوي ستاره اي که چشم به راه تو مانده گوشه و کنارها را مي کاود شايد که شميم تو را بشنود.

مولايم!

با خود گفتم: بخوابم شايد شبي، نيمه شبي در رويايم قدم بر چشمم نهي،

شايد آن چهره مهربان را در خواب بنگرم.

مرا چه مي شود؟

چشم بر هم مي نهم تا در خوابت ببينم اما، ترسي بر جانم چنگ مي زند و مرا بر پاي مي دارد.

و نهيبي از درون که:

اي خفته!

شايد بيايد و تو در خواب مانده باشي!

ديگر مرا نه خواب است و نه بيداري.

دلي به خواب خوش کرده ام و دلي به بيداري.

عزيزترين!

هيچ صداي حزن آلود و غمبار بيوه زنان درمانده را شنيده اي؟

هيچ تازيانه ها را که پي در پي فرود مي آيند ديده اي؟

هيچ مردان ره گم کرده در برهوت زمين را مي شناسي؟

هيچ ناله زنان از پرده برون افکنده را شنيده اي؟

هيچ دانه هاي مرده در دل خاک را که در انتظار رويش مانده اند به ياد داري؟

مهربانم! وقتي که رفتي همه چيز با تو رفت.

همه خوبي،

همه مهرباني،

همه دهش و سخاوتمندي در لاک يادي رفتند که بوي تو را در خود داشت.

گويي از آن همه خوبي تنها يادي مانده که انتظار آمدنت را مي کشد.

عزيز دلم!

چه شبها که نام تو را بر زبان جاري ساختم و تازيانه ها را بر دوش تاب آوردم.

چه روزها که به يادت دل خوش داشتم و پاي برهنه بيگاري را بر خود هموار کردم.

چه نانها که از دستم ربوده شد.

و چه خنده هاي گوش خراشي که طنين افکند و من در دل به خود وعده آمدنت را دادم.

عزيزترينم!

وقتي که رفتي، مدينه در خود فرو رفت.

محمد،صلي الله عليه و آله، غريبانه در ميانه شهر و زنجيره اي از حارسان ماند.

بقيع، غمگنانه ترا ز هر زمان، در آرزوي گامهاي آرام و نوازشگرت نشست.

گلدسته ها در خيال سردادن نام زيبايت در ميانه طوفان بلا ماندند.

گنبدها در زير آسمان غم گرفته، آبي مهربانيت را چشم مي داشتند.

و مسافران غريب، تنها به تماشاي نامي و نشانه اي از تو بر ديوار شهر دل خوش کردند.

بگذار تا مژگانم اشکبار يادت باشند و دلم سوخته غمهاي سينه ات.

بگذار تا چينهاي نشسته بر گونه ها و پيشانيم در ازاي راهي را که در هواي تو پيموده ام نشانت دهند.

بگذار تا پاهاي بخون نشسته و انگشتان زخميم کاويدن حريصانه زمين و زمان را در هواي تو بنمايانند.

خوب مي دانم که مرا نيازي به نوشتن اين نامه غمگنانه نيست.

چه تو در سينه ات روشنايي روزيست که اين همه را مي خواند.

اي دستگير افتادگان در برهوت بي برگي!

اي دليل گمگشتگان در صحراي بي کسي!

اي چراغ فروزنده شبهاي نامرادي!

اي منتهاي صبوري،

آنگاه که مي رفتي گفته بودي که جمعه روزي خواهي آمد.

از آن روز، همه جمعه ها را پاس داشته ام.

به همان سان که همه هفته را در انتظار جمعه مانده ام.

جمعه بوي تو را مي دهد.

جمعه اميد را پررنگتر از هر زمان در دلم زنده مي کند.

هيهات،

جمعه که مي رود، غمي ديگر در دلم چنگ مي اندازد.

پاهاي لرزانم ديگر توان حمل بدنم را از دست مي دهند.

غروب جمعه که فرا مي رسد، پشت همه درختها مي شکند.

اي همه خوبي!

وقتي که مي رفتي رمضان و محرم را با انگشتان نشان دادي و رفتي.

شايد که رمضان بوي تو را در خود دارد به همان سان که محرم رنگ سرخ خون جوانمردي را پررنگتر از هميشه مي نماياند.

از آن روزي که رفتي، رمضان و محرم را چشم مي دارم.

وقتي که مي رفتي، گفتي که آسمان فرا رسيدنت را خبر خواهد داد و مکه،

جايي که تو را به من و مرا به تو مي رساند.

از آن روز، هر صبح و شام رو به سوي مکه آورده ام.

شايد نگاهم به کعبه، يادآور روزي باشد که تو خواهي آمد.

مکه نام تو را و خاطره زيبايت را در دلم زنده مي کند.

وه که چقدر کعبه را دوست دارم.

کعبه را که پشت تو را محکم مي دارد،

روزي که خواهي آمد…

 

 نظر دهید »

براي مولايم مهدي

15 اردیبهشت 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

براي مولايم مهدي

 

تو را من چشم در راهم

نه شب هنگام

که صبح و نيمروزم نيز از ياد تو سرشار است

به هنگامي که درب فجر از شام سياهم باز مي‌گردد

به گلخند نگاهت با سحر همراز مي‌گردد،

تو را مي‌خوانم و با خويش مي‌گويم:

تو را من چشم در راهم

به هنگامي که باغ صبحدم پر مي‌شود از خندة خورشيد

و صدگل مي‌شکوفد از نگاه مهربان او

به يادت سخت مي‌گريم

تو خورشيد دل افروزي

خدا را، از چه پنهان مانده اي

در ابرهاي تيرة ايام

چرا اين غنچه‌هاي تنگ دلهامان،

ز گرماي نگاهت، سخت محرومند؟

تو را من چشم در راهم

نه شب هنگام

که صبح و نيمروزم نيز از ياد تو سرشار است

به هنگامي که روزم، چادر شب مي‌کشد بر سر

و لبريز از سکوت و سرد مي‌گردد

من از هجر تو بي تابم

اميد جان خسته، روشناي آب و مهتابم!

من از بي تو نشستن سخت دلتنگم

پريشانم!

کجايي تا که از ديدار يار خود

بريزم شهد آرامش به کام بيقرار خود؟

کجايي اي چراغ روشن شبهاي ظلماني؟

بر اين زندان سرد و تيرة ايام

بتاب اي جان جانها

آفتاب روشن دلها

«تو را من چشم در راهم…»

 

                 سيده مهرانگيز اشرف پور (لاله)

 

 

 1 نظر

در انتظار یار تک سوار ...

03 اردیبهشت 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

                                                    چقدر خاطره انگيز

 

                                            اگر چه روز من و روزگار مي گذرد

                                            دلم خوش است که با ياد يار مي گذرد

                                            چقدر خاطره انگيز و شاد و رويايي است

                                             قطار عمر که در انتظار مي گذرد

                                            به ناگهانيِ يک لحظه عبور سپيد

                                           خيال مي کنم آن تک سوار مي گذرد

                                          کسي که آمدني بود و هست، مي آيد

                                          بدين اميد، زمستان، بهار، مي گذرد

                                          نشسته ايم به راهي که از بهشت اميد

                                          نسيم رحمت پروردگار مي گذرد

                                         به شوق زنده شدن، عاشقانه مي ميرم

                                         دو باره زيستنم زين قرار مي گذرد

                                         همان حکايت خضر است و چشمه ظلمات

                                         شبي که از بَرِ شب زنده دار مي گذرد

                                         شبت هميشه شب قدر باد و، روزت خوش

                                        که با تو روز من و روزگار مي گذرد

 

 نظر دهید »

مي‏گويند ...مي‏گويند تو نيز گرياني!

29 فروردین 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

ندبه‏هاي دلتنگي

 

شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفيق بر نيفراشته است و خورشيد جمالت هنوز ديباي زرين خود را بر زمستان جان ما نگسترده است ، اما مهتاب انتظار در شبهاي غيبت‏سوسوزنان چراغ دلهاي ماست .

 

نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حديث تو ندبه آدينه‏ها. ديگر از خشم روزگار به مادر نمي‏گريزم و در نامهربانيهاي دوران، پدر را فرياد نمي‏کشم; ديگر رنج‏خار مرا به رنگ گل نمي‏کشاند; ديگر باغ خيالم آبستن غنچه‏هاي آرزو نيستند; ديگر هر کسي را محرم گريستنهاي کودکانه‏ام نمي‏کنم.

 

حکايت‏حضور، براي من‏يادآور صبحي است که از خواب سياهي برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من هميشه سرماي غم را ميان گرمي دستهاي پدرم گم مي‏کردم. کاشکي کلمات من بي‏صدا بودند; کاشکي نوشتن نمي‏دانستم و فقط با تو حرف مي‏زدم; کاشکي تيغ غيرت، عروس نام تو را از ميان لشکر نامحرمان الفاظ باز مي‏گرفت و در سراپرده دل مي‏نشاند; کاشکي دلدادگان تو مرا هم با خود مي‏بردند; کاشکي من جز هجر و وصال ، غم و شادي نداشتم!

 

مي‏گويند: چشمهايي هست که تو را مي‏ببنند; دلهايي هست که تو را مي‏پرستند; پاهايي هست که با ياد تو دست افشان‏اند; دستهايي هست که بر مهر تو پاي مي‏فشارند.

 

مي‏گويند: تو از همه پدرها مهربان‏تري ، مي‏گويند هر اشکي از چشم يتيمي جدا مي‏شود بر دامان مهر تو مي‏ريزد.

 

مي‏گويند …مي‏گويند تو نيز گرياني!

 

اي باغ آرزوهاي من! مرا ببخش که آداب نجوا نمي‏دانم.

 

مرا ببخش که در پرده خيالم، رشته کلمات، سررشته خود را از کف داده‏اند و نه از اين رشته سر مي‏تابند و نه سررشته را مي‏يابند.

 

عمري است که اشکهايم را در کوره حسرتها انباشته‏ام و انتظار جمعه‏اي را مي‏کشم که جويبار ظهورت از پشت‏کوه‏هاي غيبت‏سرازير شود، تا آن کوزه و آن حسرتها را به آن دريا بريزم و سبکبار تن خسته‏ام را در زلال آن بشويم.

 

اي همه آروزهايم!

 

من اگر مشتي گناه و شقاوتم، دلم را چه مي‏کني؟

 

با چشمهايم که يک دريا گريسته است چه مي‏کني؟

 

با سينه‏ام که شرحه شرحه فراق است چه خواهي کرد؟

 

به ندبه‏هاي من که در هر صبح غيبت، از آسمان دلتنگيهايم فرود آمده‏اند، چگونه خواهي ساخت؟

 

مي‏دانم که تو نيز با گريه عقد برادري بسته‏اي و حرمت آن را نيکو پاس مي‏داري.

 

مي‏دانم که تو زبان ندبه را بيشتر از هر زبان ديگري دوست مي‏داري . مي‏دانم که تو جمعه‏ها را خوب مي‏شناسي و هر عصر آدينه خود در گوشه‏اي اشک مي‏ريزي.

 

اي همه دردهايم! از تو درمان نمي‏خواهم که درد تنها سرمايه من در اين آشفته‏بازار دنياست.

 

تنها اجابتي که انتظار آن را مي‏کشم جماعت ناله‏هاست; تنها آرزويي که منت‏پذير آنم، خاموشي هر صدايي جز اذان «يا مهدي‏» است .

 

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟

 

 نظر دهید »

خداکند تو بیایی!

21 فروردین 1392 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

چقدر منتظرم من، خدا کند تو بيايي

  نشسته پشت درم من،خدا کند تو بيايي!

              از آن درخت شکسته،ازآن پرنده ي خسته

                  هنوز خسته ترم من، خدا کند تو بيايي

                         هميشه در سفري تو، بهاروبرگ و بري تو

                        درخت بي ثمرم من، خدا کند تو بيايي

             غريب مانده ام اينجا، غريب مثل پرستو

          شکسته بال و پر من، خدا کند تو بيايي

شب است وماه، تويي تو;نشان راه تويي تو

ببين که در بدرم من، خدا کند تو بيايي

 

                                    محمد رضا احمدي فر

 

 نظر دهید »

شنبه دوباره شنبه دوباره ....

26 اسفند 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

شنبه دوباره شنبه دوباره ….

 

اي آخرين توسل سبز دعاي ما

آيا نمي رسد به حضورت صداي ما؟

 

شنبه دوباره شنبه دوباره سه نقطه چين

بي تو چه زود مي گذرد هفته هاي ما

  

در اين فراق تا که ببيني چه مي کشيم

بگذار چشمهاي خودت را به جاي ما

  

موعود خانواده کي از راه مي رسي

کي مستجاب مي شود “آقا بياي ما” ؟

 

کي مي شود بيايي واز پشت ابرها

خورشيد هاي تازه بياري براي ما

 

آقا اگر نيايي وبالي نياوري

از دست ميرود سفر کربلاي ما

 

 نظر دهید »

کاش می دانستم که باید ما یه زینت شما باشم نه باعث شرمساری !

22 اسفند 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

هيچ کس به من نگفت:

که رمز ديدار شما، پاکي و دوري از گناه است..

به ما نگفتند که در ديدار علي بن مهزيار اهوازي که بيست سال به انتظار ايستاد تا شما را ملاقات کند به او فرمودي که علت دوري شما از ما، چند گناهي بود که انجام مي‌دادي.1

و فرمودي که علت در پشت پرده بودن ما، اعمال بد شما شيعيان است و اگر شما پيمان پاکي که با امامان خود بسته بوديد را فراموش نمي‌کرديد، پرده‌ها کنار مي‌رفت.2

کاش به ما گفته بودند که چشم پاک، سزاوار سيماي پاک است نه چشمي که به هر کس و ناکس نگاهي انداخته و زلف پريشان ديگران را خيره شده، کجا اين چشم مي‌تواند خال مشکين صورت شما را مشاهده کند؟!!

  مگر اينکه با باران اشک، آن آلودگي‌ها را شستشو دهد و به کنترل در آورد چشمي را، که وظيفه اش کرنش است در هنگام روبرو شدن با نامحرم.

به ما نگفتند که سيد بن طاووس و شيخ مفيد و سيد مهدي بحرالعلوم ـ که به ديدارت نائل شدند ـ اهل گناه نبودند، يعني ما هم بايد اين چنين باشيم.

کاش مي‌دانستم که هر گناه، فاصله را دورتر مي‌کند و هر ترک گناهي، قدمي است براي رسيدن به رضايت شما.

کاش مي‌دانستم که بايد مايه زينت شما باشم نه باعث شرمساري.

گفتم شبي به مهدي اذن نگاه خواهم

گفتا که من هم از تو ترک گناه خواهم

 1. به نقل از ارتباط معنوي با حضرت مهدي (عليه السلام). ص61: علي بن مهزيار اهوازي، 20 سال به حج رفت تا به ديدار و ملاقات امام زمان (عليه السلام) برسد. در سفر آخر، قاصدي دنبال او آمد و او را از راه بيابان‌ها به سمت جان جانان امام زمان (عليه السلام) راهنمايي کرد … .

وقتي علي بن مهزيار در مقابل امام زمان (عليه السلام) در خيمه نشسته بود حضرت فرمودند: من شب و روز منتظرت بودم.

علي با تعجب گفت: قاصد شما دير آمد.

حضرت فرمودند: من مشتاق شما بودم ولي در وجود شما گناهاني بود که مانع از ديدار مي شد … (دلائل الامامه، ص297).

2. امام زمان (عليه السلام) فرمودند: اگر شيعيان ما … در وفاي پيماني که از ايشان گرفته شده، يکدل و مصمم باشند، البته نعمت ديدار، از آنان تاخير نمي‌افتاد. (نگين آفرينش، ص125)

 

 نظر دهید »

پيداست كه شما منتظر كس ديگريد!!!

21 اسفند 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

  

براي او که وقتي بيايد ديگر بال‌هاي هيچ پروانه‌اي سنگيني گام‌هاي ناعادلان گزافه ‌گوي را ـ که فرياد دادخواهي سر داده‌اند ـ تجربه نخواهد کرد…

   بي‌مقدمه خود را جلو انداختم: « آن‌ها که مي‌گويند قرار است براي سرشماري بيايند شماييد»؟‌

بي‌آن‌که نگاه از کاغذها بردارد سرش را به آرامي تکان داد و راهش را ادامه. جلوتر رفتم: «آقا کي مي‌رسيد محل ما؟

«گذرا نگاهم کرد: «نمي‌دانم»

سماجت بيشتري نشان دادم: «خواهش مي‌کنم، من خيلي وقت است که منتظرم…»

با شنيدن اين جمله سرش را بلند کرد، سراپايم را براندازي کرد و قاطع جواب داد: «طرف شما نمي‌آييم، مسيرها مشخص است…»

همان جا خشکم زد. بهت زده نگاهش کردم.

راهش را گرفت و رفت…

ولي باز هم انگار کسي هلم داد که دنبالش بروم. مطمئن بودم اين بار ديگر عصباني مي‌شود:

… از کجا مطمئنيد؟ اصلاً مگر سرشماري عمومي نيست؟ … شما بايد من را هم بشماريد!

سرش را برگرداند: «اولاً بايدي در کار نيست… دوماً همه که حساب نمي‌شوند دخترجان! پس عمومي هم نيست. فقط بعضي‌ها را مي‌شمارند.»

ـ بعضي‌ها؟؟!

پاک گيج شده بودم. گفتم: اصلاً غير قانوني بودن کار شما از همين جا که روز جمعه آمده‌ايد، معلوم است… من حتماً شما را اشتباه گرفته‌ام…»

لبخندي زد و گفت: « ما هر جمعه مي‌آييم. سال‌هاست که قانون کارمان اين است . در ضمن اسم کار ما سرشماري نيست ما دل‌ها را مي‌شماريم…. تعداد محدود است، شرايط محدود‌تر! ما فقط منتظران را مي‌شماريم… شما هم … پيداست منتظر کسي ديگريد… حتماً اشتباهي شده!!!

 

رضوانه عرفاني - ماهنامه موعود شماره 72

 

 1 نظر

چرا عشق به انسان نرسیده است؟

10 اسفند 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت: بگویم بنویسم…
که چرا عشق به انسان نرسیده است…؟!
که چرا آب به گلدان نرسیده است…؟!
چرا لحظه ی باران نرسیده است…؟!
و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است…
به ایمان نرسیده است…؟
و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده است…؟!
بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد…!!!
که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است…؟!
چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است…؟!


اللهم عجل لولیک الفرج . التماس دعا

 نظر دهید »

چقدر چله نشینی آقا؟..........

08 اسفند 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

 

چقدر چله نشيني؟… چهل… چهل… تا چند؟

         چقدر جمعه گذشت و نيامدي، سوگند

*

به دانه دانه تسبيح مادرم، موعود!

      که بي تو هيچ نيامد به ديدنم لبخند

            که روزها همه مثل هم‌اند- سرد و سياه-

                      غروب‌ها و سحرهاش خسته‌ام کردند

                             کشانده‌اند مرا روزها به تنهايي

                                        گمان کنم که مرا منتظر نمي‌خواهند!

*

تو نيستي و جهانم پر از فراموشيست

                  جهان عاشقي‌ام را غروب‌ها آکند…

                           تو نيستي که قيامت کني به آن قامت

                                   تو نيستي که درختان به خويش مي‌بالند!

                                              تو نيستي و… چقدر از زمان من باقيست

*

چقدر بي تو بگويم غزل غزل، يکبند

              به چشم‌هاي کسي احتياج دارد که

                             زند به شاخه ادراک خاکي‌اش پيوند

                                         به چشم‌هاي کسي که شبيه يک منجي

                                                    زلال، آبي، روشن- شبيه تو- باشند

*

چقدر چله نشيني؟ چقدر ندبه و اشک؟

چقدر بي تو سرودن قصيده‌هاي بلند؟                               امير اکبرزاده

 

 

 نظر دهید »

هدیه من نا قابل بود ولی احسان شما ...

02 اسفند 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

هيچ کس به من نگفت:

که مي‌شود به شما هديه داد و شما را خوشحال کرد… اگر به من مي‌گفتند که سه بار «قل هو الله احد» ثواب يک ختم قرآن را دارد، من از همان نوجواني بعد از هر نمازم، يک ختم قرآن به شما اهدا مي‌کردم تا هر روز عزيزتر از ديروز باشم و يک قدم نزديکتر از روز قبل.

هديه من ناقابل بود، ولي احسان شمادرمقابل هديه من اين قابليت را داشت که مرا به عزت بندگي وخدمت به شما برساند.

 احسان از طرف کريمترين انسان روي زمين، زندگي مرا زير و رو مي‌کرد، اگر از نوجواني اهل احسان و اهداي هديه مي‌بودم.

اما حالا هم دير نشده، بپذير از من که وجود ناقابلم، رکوع و سجده‌اي به جاي آورد و آن را در قالب دسته گلي همراه چند صلوات به وجود نازنينت اهدا کند. کاش گل‌هاي زيادي نثار آن وجود مي‌کردم تا در نتيجه احسان، بوي گل نرگس را استشمام مي‌کردم.

 

سر چه باشد که به پاي تو گذارم آن را

جان چه قابل که تو از من بپذيري جان را

 

 1 نظر

ذخیره اخلاق هم دیگر دارد تمام می شود آقا!!؟؟

21 بهمن 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

 سايه‌ات بر سرم مستدام باشد. اين هواي دوري تو، خيلي آلوده است. با هجوم بي‌رحمانة شهوات چه کنم؟ با کدام جان و قوّه از پس دسيسة نفس برآيم؟ کجا مي‌توانم پشت شيطان شيّاد را به خاک بمالم؟ تو بايد بالاي سرم باشي! من آقا بالاسر مي‌خواهم، وگرنه همه چيز خراب مي‌شود! روزگار بي‌تو زيستن، آخرالزّمان است. رمق و تاب و توان من هم به آخر رسيده، عمر منتظران هم به خطّ پايان نزديک مي‌شود، قطحي آمده، آبِ چشم‌ها هم ته کشيده است. نهر حيا هم ديگر خشک شده، باغ غيرت همه‌اش آفت زده، ذخيرة اخلاق هم ديگر دارد تمام مي‌شود… مي‌بيني انگار آخرالزّماني، آخر همه چيز است؛ ولي فدايت شوم! تو که آخرِ سخاوتي، تو که نهايت حيايي، تو که غايت غيرتي، تو که دفينة فتوّتي، نمي‌شود به همين زودي اين «آخرالزّمان» شقاوت را به «اوّل الزّمان» سعادت پيوند بزني؟ نمي‌شود اين نکبت غيبت را به سرور ظهور پايان دهي؟ نمي‌شود آغازي بر اين پايان بنويسي؟ نمي‌شود؟…

نمک به زخمت نپاشم، مي‌دانم که خودت هم در حيرتي؛ از يک طرف شيعه را مي‌بيني که زير پاي خيل رنج‌ها له مي‌شوند و از يک طرف دستت و راهت باز نيست تا کاري کني، فريادي زني و همه چيز را زير و رو کني… انگار اين استخوان صبر که در گلو داري، همان است که راه گلوي پدرت را بسته بود! گويي اين خارِ چشم خراش خموشي همان است که اشک مرتضايت را در آورده بود! بايد سکوت کني. به خاطر خدا بايد تحمّل کني و نبايد ببري! و تو هرگز نبريده‌اي، زمينگير نشده‌اي، کم نياورده‌اي. ايستاده‌اي چون کوه و ماية استواري زمين شده‌اي تا زمينيان را فرو نبلعد!

                               ماهنامه موعود شماره 114

 

 

 

 نظر دهید »

سه گام بیعت !!!

19 بهمن 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

 

مراسم دعا تازه تمام شده بود و تند آماده رفتن شده بودم که آمد و پرسيد:

 

«آقا عهداً، عقداً و بيعته، به يک معني نيست؟»

به بهانه اي از دستش فرار کردم. شب گفتم حداقل سري به لغتنامه ي دهخدا بزنم، ببينم اينها يک معني دارد يا با هم فرق دارد. در لغتنامه دنبال کلمه هاي عهد و عقد و بيعت گشتم.

عهد:

پيمان بستن و رعايت کردن چيزي در حالات مختلف

عقد:

گره زدن ريسمان ،محکم کردن پيمان و سوگند و مانند آن

بيعت:

پيروي و فرمانبرداري ،پيمان بستن براي اطاعت از کسي.

فردا صبح با شادماني در بخش پرسش و پاسخ روزنامه ديواري، پس از آن همه لغت و معني، اين مطلب به چشم ميخورد:

سه گام بيعت با مهدي:

عهد: پيمان اوليه ( پس از شناخت و آگاهي)

عقد: محکم کردن اين پيمان (انجام رفتارهاي لازم و شايسته)

بيعت: پذيرش اطاعت و فرمانبرداري خالصانه (مرتبه ي اخلاص و پيروي خالصانه)

                                                      

                                                                                     محمد رضايي

 

 نظر دهید »

تو آمدی و دل های امیدوار ......

12 بهمن 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب


گلبوته عشق شکفت و بلبل حدیثی تازه گفت، پنجره های دیدگانما، به تپشی شورانگیز روی آوردند و گوش هامان نغمه ای نو و دلکش شنید. دل هایامیدوار و جان های مشتاق، دستان خویش را به سمت آمدن نور گشودند و چنین سرودند:

ما را که درد عشق وبلای خمار کشت … یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

و تو آمدی و وصلدوست روزی ما شد. هاله ای از عطر آن گل غایب را برگرداگرد چهره ات دیدیم و آهنگهماهنگی از صدای قدم های استوار و مصمم ات شنیدیم. اینک، لب های درختان، حنجره هایبلبلکان، نوای مرغان عشق و فریاد همه یاران این است که «امام آمد». روح خدا آمد وبهار آفرینِ قرن ها خزان آمد.

خیزید که هنگام نشاطسحر آمد … شب رفته و خورشید ز مشرق به در آمد
برپا شده صد ولوله در گلشن توحید … کز بام فلک مرغ صبا خوش خبر آمد
آمد پی ایجاد سحر ناجی خورشید … بر جانخدایان دروغین تبر آمد

 1 نظر

هم صدا با دل های منتظر !!

05 بهمن 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

چنديست کبوتران انتظار، شهپر طاقتشان زخم خورده

فراقيست که دخيل التيامش شفاخانه‌اي مي‌طلبد همزاد روح و ريحان

نگاهي مي‌خواهد هم شأن چشم پيامبران، و بهانه‌اي مي‌جويد همچون سحرگاه نيمه‌شعبان

تا سوار بر مرکب سجاده‌اي از نور و بلور، سرمست جام ظهور از خم قرآن و زبور،

هم صدا با دل‌هاي منتظران صبور سرود فرج بخواند.

                                                (ويدا اماني)


 1 نظر

کاش جای آن پیرزن بودم !

24 دی 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب



برادران حسادت به آستانة چشم انتظاري‌ام، آمده‌اند، اشک تمساح مي‌ريزند و قسم مي‌خورند که گرگِ مرگ، تو را پاره پاره کرده است؛ امّا من مي‌دانم که دروغ، سرِ هم مي‌کنند. مي‌دانم که تو را به ثمن بخس فروخته‌اند و به دست قافلة غفلت سپرده‌اند. مي‌دانم اين خون که به پيرهنت پاشيده يک فريب است… مي‌دانم که گوشه‌اي بر شانة کرة خاکي قدم گذاشته‌اي، امّا اين چشم‌هاي بي‌سو که حرف حساب حاليشان نمي‌شود! دارند تار مي‌شوند، آن‌قدر که حتّي جلوي خودم را هم نمي‌بينم چه رسد به اينکه بخواهم ديده به کرانه‌هاي افق بدوزم… مي‌دانم همة اين مصر، عرصة فرمان‌روايي توست. مي‌فهمم که ملکوت آسمان و زمين دائماً به تو ارائه مي‌شود، امّا اين گونه‌هاي خراشيده که ب اين حقايق التيام نمي‌يابند! کاش جاي آن پيرزن بودم که براي خريدنت کلاف نخ ـ همة دار و ندارش ـ را داد و اسمش در زمرة خريدارانت ثبت شد. همين که کسي را به «خواستار» تو بودن قبول کنند خودش غنيمتي است. مي‌ارزد که آدم به خاطرش هست و نيست خود را بدهد…

                                                        

                                                                                                                                    سعيد مقدّس

 

 

 1 نظر

کعبه سیه پوش غمت یا رسول الله .........

21 دی 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن سالروز وفات حضرت محمد (ص) و همچنین شهادت حضرت امام حسن (ع) به شما عزیزان.

 

یا رسول الله! با غروب آفتاب تو، کعبه تا قیامت سیه پوش گشته و زمزم، اشک عزا به رخسار مکه مى ریزد.

سلام، غریب تر از هر غریب!
سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زایر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!

 1 نظر

نذر یک لحظه حضور .....

21 دی 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

               نمي‌دانم که مي‌داني که من بي‌تو بهاران را نمي‌خواهم

 

 

       نمي‌دانم که مي‌داني که من بي تو درخت زرد پاييزم، که بهاران را نمي‌خواهم

 

 

                      من همه سجده‌هاي شبانه‌ام را نذر جمعه ظهور تو کردم

 

 

                     من همه قنوت‌هاي نماز‌هاي شبانه‌ام را نذر سلامتي تو کردم

 

 

                       من همه خودم را نذر يک لحظه حضور در جمکران تو کردم.

                                                                                                            (محبوبه ياري)


 

 نظر دهید »

خدایِ غریبه.........

04 دی 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

                        خدایی که مشهور ، بنام ،ورد زبانها ولی غریبه…

             وقت نیاز از ته دل صدات می کنیم وقت نیاز بهت توکل می کنیم

     ولی وقتی خواسته هایمان را عنایت فرمودی… میشی غریبه ،غریبه تر از غریبه

تو هر زبان،تو هر دین،تو هر مذهب شناخته ای ! ! ولی باز غریبه ای ،خدایا غریبه ای

      ما انسانها را اشرف مخلوقات کرده ای ولی….نمک نشناس تر از ما پیدا نشد!

 بیجا گله کردیم ،سفره ی دلمون رونزدت پهن کردیم. تلخ وشیرین ،خوب وبد سفره قشنگی نبود،سفره ی انتظارِ تو از بنده ات نبود،ولی باز تحمل کردی و فرمودی: تو بندگی کن همه چیز مال تو،حتی من! !                               

                                                                                        شیر آوران

 

 

 نظر دهید »

رد پای آدم برفی!

03 دی 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

در شب  سردزمستان کوچه ها

                   باز هم یک رد پای آشنا

                                    آهسته روی برف با نرمی

                                                    می رود آرام آدم برفی

باز هم جاده زیبا و خموش

               کوله باری از سپیدی ها به دوش

                             باز هم یک آسمان حس سفید

                                          دردل سرد زمستان میپرید

کوهها چادرسفیدان نماز

                  جانمازی از نیایش کرده باز

                                باد بر اسب سفیدی شد سوار

                                         ابرهها کردند بر هر سو فرار

گیسوان شب پریشان سیاه

                 در میانش صورت زیبای ماه

                            برف چون توری سفیدونقره ای

                                        سروها را کرده مانند پری

 دانه های برف هریک چون نگین

                       می درخشیدند بر روی زمین

                                        کودک آواره ای در کنج راه

                                                    بود بی خانه و بی شال و کلاه

آدمک شال خودش را باز کرد

              کودک آواره را او ناز کرد

                     او به کودک حس گرما داده بود

                                       یک کلاه و شال زیبا داده بود

با سکوتش می زد هزاران حرف

                  می نوشت جمله هایی روی برف

                                  آهای آدم ها که در خوابید

                                                زندگی را عاشقانه دریابید….

                                                                                          درستان

 

 

 

 نظر دهید »

بندگی

27 فروردین 1391 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

مولاجان

شک ندارم که همه خواسته ی تو این است

لحظه ای هم که شود عبدخدا باشم من

 نظر دهید »

برای خدا چه کرده ای؟

10 اسفند 1390 توسط مدرسه ولي‌عصر «عجل‌الله‌تعالي‌فرجه» بناب

یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط، نقل می کند: روزی با پدرم به «بی بی شهربانو» رفته بودیم. در راه به مُرتاضی برخورد کردیم. پدرم به او گفت:

نتیجه ی ریاضت های تو چیست؟

مُرتاض، خم شد و سنگی را از زمین برداشت. سنگ در دست او به یک گلابی تبدیل شد و او به پدرم تعارف کرد که: بفرمایید میل کنید!

شیخ، نگاهی به او کرد و گفت:

این کار را برای من کردی. بگو ببینم برای خدا چه کرده ای؟!

آن مُرتاض، با شنیدن این سخن، به گریه افتاد.

 1 نظر
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مدرسه علميه حضرت وليعصر (عج) بناب

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • تجلیگاه عفت
  • اخبار مدرسه
  • خاطرات طلبگی و حجره نشینی
  • دلنوشته
  • در حریم یار
  • منحرفان تاریخ اسلام
  • با عشق بازان در سنگر عشق
  • معرفت انوار قدسیه
  • پاک سیرتان
  • خوان وحی
  • درسنگررهبری
  • همراه با امیر بیان
  • مقالات طلاب
  • دسته کلیدی برای طلاب
  • تلنگر
  • پیام ها
    • پیام تندرستی
  • درمحضر استاد
  • نيايش هاي سيدالساجدين
  • انتظار
  • محرم»
  • احکام

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

روز شمار عید غدیر

روزشمار غدیر

ذکر ایام هفته

ذکر روزهای هفته

تدبر در قرآن

آیه قرآن

اوقات شرعی

اوقات شرعی

عشق حقیقی

عشق حقیقی به خداوند
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس