براي مولايم مهدي
براي مولايم مهدي
تو را من چشم در راهم
نه شب هنگام
که صبح و نيمروزم نيز از ياد تو سرشار است
به هنگامي که درب فجر از شام سياهم باز ميگردد
به گلخند نگاهت با سحر همراز ميگردد،
تو را ميخوانم و با خويش ميگويم:
تو را من چشم در راهم
به هنگامي که باغ صبحدم پر ميشود از خندة خورشيد
و صدگل ميشکوفد از نگاه مهربان او
به يادت سخت ميگريم
تو خورشيد دل افروزي
خدا را، از چه پنهان مانده اي
در ابرهاي تيرة ايام
چرا اين غنچههاي تنگ دلهامان،
ز گرماي نگاهت، سخت محرومند؟
تو را من چشم در راهم
نه شب هنگام
که صبح و نيمروزم نيز از ياد تو سرشار است
به هنگامي که روزم، چادر شب ميکشد بر سر
و لبريز از سکوت و سرد ميگردد
من از هجر تو بي تابم
اميد جان خسته، روشناي آب و مهتابم!
من از بي تو نشستن سخت دلتنگم
پريشانم!
کجايي تا که از ديدار يار خود
بريزم شهد آرامش به کام بيقرار خود؟
کجايي اي چراغ روشن شبهاي ظلماني؟
بر اين زندان سرد و تيرة ايام
بتاب اي جان جانها
آفتاب روشن دلها
«تو را من چشم در راهم…»
سيده مهرانگيز اشرف پور (لاله)