چقدر چله نشینی آقا؟..........
چقدر چله نشيني؟… چهل… چهل… تا چند؟
چقدر جمعه گذشت و نيامدي، سوگند
*
به دانه دانه تسبيح مادرم، موعود!
که بي تو هيچ نيامد به ديدنم لبخند
که روزها همه مثل هماند- سرد و سياه-
غروبها و سحرهاش خستهام کردند
کشاندهاند مرا روزها به تنهايي
گمان کنم که مرا منتظر نميخواهند!
*
تو نيستي و جهانم پر از فراموشيست
جهان عاشقيام را غروبها آکند…
تو نيستي که قيامت کني به آن قامت
تو نيستي که درختان به خويش ميبالند!
تو نيستي و… چقدر از زمان من باقيست
*
چقدر بي تو بگويم غزل غزل، يکبند
به چشمهاي کسي احتياج دارد که
زند به شاخه ادراک خاکياش پيوند
به چشمهاي کسي که شبيه يک منجي
زلال، آبي، روشن- شبيه تو- باشند
*
چقدر چله نشيني؟ چقدر ندبه و اشک؟
چقدر بي تو سرودن قصيدههاي بلند؟ امير اکبرزاده