آيا ميشود در مبعث تو زيبايي آخرين چادر سبز امامت را بر آسمان آبي هدايت، نظارهگر باشيم؟
دلتنگي ظهور
قلم را ستايش ميکنم، آنگاه که بي محابا براي تو جوهر ميفشاند. ميخواهم بر صفحه سپيد کاغذ، دلتنگيهايم را بنگارم.
دلتنگي ما براي تو، قدمتي به درازاي تاريخ غيبت دارد. در دلتنگيهايمان، بعثت را بهانه ميآوريم. مگر نه آنکه ظهور، خود تجلي بعثت ديگري است؟
چکاد کوه، بي نور است. شب از ديدن تاريکترين لحظات تاريخ بشر، وحشتزده از خواب برميخيزد و روز در سياهي اوهام شبپرستان، چونان ماري، در خود مچاله ميشود.
حسرت طلوع تو، خيمههايش را بر سينههاي چاک چاک گسترده و ما همچنان چشم انتظار خورشيدي هستيم تا سپيده دم آزادي را نويد دهد.
اي کاش همچون مبعث آخرين پيامبر، جهانيان، ميهمان زيباترين سفره خداوندي شوند و تو را با سبدي لبريز از ميوههاي عدالت، در خانههاي سوخته از رنج روزگار به نظاره بنشينند.
آيا ميشود در مبعث تو زيبايي آخرين چادر سبز امامت را بر آسمان آبي هدايت، نظارهگر باشيم؟
وه! چه تماشايي ميشود در سپيده دم ظهور، خراميدن غزالهاي عدالت در وسعت انسانيت.
ابوالفضل صمديرضايي