کاش جای آن پیرزن بودم !
برادران حسادت به آستانة چشم انتظاريام، آمدهاند، اشک تمساح ميريزند و قسم ميخورند که گرگِ مرگ، تو را پاره پاره کرده است؛ امّا من ميدانم که دروغ، سرِ هم ميکنند. ميدانم که تو را به ثمن بخس فروختهاند و به دست قافلة غفلت سپردهاند. ميدانم اين خون که به پيرهنت پاشيده يک فريب است… ميدانم که گوشهاي بر شانة کرة خاکي قدم گذاشتهاي، امّا اين چشمهاي بيسو که حرف حساب حاليشان نميشود! دارند تار ميشوند، آنقدر که حتّي جلوي خودم را هم نميبينم چه رسد به اينکه بخواهم ديده به کرانههاي افق بدوزم… ميدانم همة اين مصر، عرصة فرمانروايي توست. ميفهمم که ملکوت آسمان و زمين دائماً به تو ارائه ميشود، امّا اين گونههاي خراشيده که ب اين حقايق التيام نمييابند! کاش جاي آن پيرزن بودم که براي خريدنت کلاف نخ ـ همة دار و ندارش ـ را داد و اسمش در زمرة خريدارانت ثبت شد. همين که کسي را به «خواستار» تو بودن قبول کنند خودش غنيمتي است. ميارزد که آدم به خاطرش هست و نيست خود را بدهد…
سعيد مقدّس