کاش روءیایم صادقه بود کاش !!!
خواب ديدم شهر ما جارو شده است. خواب ديدم مردم همه بيدارند و کودکان قد کشيده اند. و بزرگترها را ديدم که پير شده بودند و کوله بار تجربه بر دوششان. روستاييها براي آخرين بار در شهر وضو گرفتند و رفتند؛ رفتند تا نمازشان را در مسجد روستا بخوانند.
خواب ديدم دختران شهرمان چادري بر سر داشتند که دوازده شکوفه بر آن دوخته شده بود. و پسران مساحت زمين را وجب وجب مي شمردند. خواب ديدم نگراني از چشمان مادران آبرو مي گريزد و آرامش در قلب آقاي مسجد ما جايي براي خود اجاره کرده است.
خواب ديدم در ميانه کوچه »اخوان الصفا« مردم همه جمعند. آش مي پزند؛ آش نذري براي سلامتي مسافر هميشگي فردايشان، که در راه بود. ستاره ها از آسمان آمده بودند روي پشت بامها و مردم شهر ما را به هم نشان مي دادند. سر در هر خانه اي چراغي روشن کرده بودند. و بوي نم که از آب و جاروي دختران حاجتمند به مشام مي رسيد چه جانفزا بود.
خواب ديدم صاحبخانه ها قسمتي از مازاد خانه هايشان را وقف مستأجرها کرده بودند و فروشنده ها کالاهايشان را به نسيه به مردم مي فروختند. خواب ديدم هيچ دختري بدون جهيزيه نبود و شترف بخت را ديدم که بر در همه خانه هاي خشتي و سنگي، با در چوبي يا آهني، خوابيده بود.
و پسران در دنياي خواب من براي نجابت، متانت و اصالت به خواستگاري مي رفتند و در عقدها و عروسيها اولين کارت دعوت براي صاحب عصر و زمان، مهدي فاطمه، عليهماالسلام، فرستاده مي شد.
خواب ديدم شهر ما گلکاري شده است. سبزه ها سرود مي خوانند و گلها نيايش مي کنند. هيچ خانه اي بي سفره نبود و هيچ سفره اي خالي نبود. غم در چند فرسخي شهر ما در خانه تنهايي خود زانو در بغل گرفته بود و شاديها، کاسه کاسه به خانه هاي همسايه ها برده مي شد. زيبهاييها بين همه به تساوي قسمت مي شد و از تقسيم خوبيها هيچ کس سرباز نمي زد و 365 روز از سال را »روز نيکوکاري« نام نهاده بودند.
خواب ديدم مغازه هاي شهر ما کامپيوتري شده اند، با صداي اذان بسته مي شوند و با »السلام عليکم و رحمةاللَّه« باز. خواب ديدم نسل قفلها از شهر ما برچيده شده است.
آدمها را در خواب ديدم که صبح را با گل سرخ آغاز مي کردند و شب را در کنار شب بوهاي سفيد و بنفش به صبح مي رساندند. خواب ديدم پنجره ها باز بودند و جوانها در سجاده ها جوانه مي زدند. هر دانه اي در زمين کاشته مي شد سر از آسمان در مي آورد.
دختري را ديدم به زيبايي ماه که سبدي از جواهرات بر سر داشت، لباس حريرش با آواز بادها مي چرخيد و با طنازي از مشرق به مغرب مي رفت. هيچ چشمي اما او را ميهمان نمي کرد و هيچ انگشتي اشاره به او نداشت. گويا چشم دلها همه سير بود و هوسها در قفس.
در حرارت خوابهايم ذوب مي شدم که ناگاه به شکواي خروس صبح بيدار شدم. رؤياهاي من همه بي رنگ بودند و بي روح. بيدار شدم. کوچه ها را ديدم پر از نيرنگ، و کودکان را که در خواب غفلت بودند. مرداني که هنوز در کودکي خويش دست و پا مي زدند و خاکبازي را حرفه اي شريف مي دانستند. روستاييها بقچه هاي صداقت را در آب جوي انداخته و سيگار به دست در پي خريد کوپنهاي حرام شده بودند.
هيچ شکوفه اي بر چادر دختران شهرمان نديدم، يعني چادري نديدم که شکوفه اي بر آن گل کند! و پسران که سر به هوا قدم مي گذاشتند به نجابت و متانت و اصالت پوزخند مي زدند و در جستجوي کيسه هاي خوشبختي بودند؛ کيسه هايي که امروز در دستان پدران دخترهاست و فردا به حساب داماد ريخته مي شود.
ديدم که در عقد و عروسيهاي محله ما با شعار »يک شب هزار شب نمي شود«، اولين کارت دعوت براي شيطان فرستاده مي شود. ديدم که در محله ما از آش نذري خبري نيست. فرياد زدم و بازگشتم به رؤياها، به عشقها و به آرزوهايي که شهر زيباي ما را در عصر ظهور مي نماياند. بازگشتم به رؤياها.
بازگشتم به رؤياها.
پي نوشتها:
1. اشاره به چادر دوازده وصله اي حضرت زهرا، عليهاالسلام، به نقل از سلمان فارسي
2. اشاره به حديثي که حوادث زمان ظهور حضرت مهدي، عليه السلام، را بيان مي کند
ناهيد طيبي