بايد گل باشي تا بهار را درک کني!!!
بهار نرگس
صبح زود است . انگار باران ميبارد، چون صورتم خيس شده . هنوز چشمهايم را باز نکردهام، صداي نرگس را ميشنوم: «رز، رز، بيداري؟»
چشمهايم را باز ميکنم، سلامم را با بوسهاي به گلبرگهايم جواب ميدهد . چشمهايش خيس است; ولي خوشحال مينمايد: «رز! امروز خيلي مهم است . ميداني که . . . .»
مگر چه خبر است؟ آهان، تولدم است . . .
- «يادت هست؟ درست همين روزها بود که تو را به اين باغچه آوردم، چون روز تولد او بود .» درست است . از وقتي نرگس و خانوادهاش به اين خانه آمدهاند، من هم مهمان باغچهشان بودهام .
- «امروز با همه روزها فرق دارد . نگاه کن رز! بهار دارد ميآيد! عطر گلها را ميفهمي؟» ماهها را ميشمرم، چه حرفها ميزند! الان که بهار نيست . تعجبم را بيجواب نميگذارد: «هر چند فصل بهار نيست، ولي هر روزي که مال او باشد، بهار استحتي اگر چله زمستان باشد . وقتي او ميآيد، جاي قدم هايش گل سبز ميشود . از هر کوچهاي رد ميشود، عطر ياس همه را مدهوش ميکند . به هر سنگي نگاه ميکند، از درونش چشمه زلال ميجوشد .»
حرف هايش زيبا است; هر چند برايم تازگي ندارد . مدتها است منتظر ديدن محبوب نرگس هستم . کسي که نرگس حاضر است جانش را فداي او کند . کسي که نرگس به همنام بودن با مادر او افتخار ميکند .
- «راستش رز، آمدهام ازت خواهشي بکنم، ميخواهم با اجازه ات . . .»
حرفش را ادامه نميدهد . منتظرم . به غنچههايم دست ميکشد و نوازش ميکند: «ميداني که اين همه مراقبت و رسيدگي در مورد تو براي چنين روزي بود . اگر اجازه دهي، ميخواهم شاخه گلهاي قشنگت را بچينم و برايش يک دسته گل درست کنم .»
قند توي دلم آب ميشود . مدتها منتظر چنين روزي بودهام . اصل به وجود آمدن من براي همين روز بوده; روزي که بالاخره کسي را که به خاطرش به دنيا آمدهام، ببينم و به او برسم .
رضايتم را با برق چشمهايم به نرگس ميفهمانم . خوشحال ميشود . ساقههايم را ميچيند و در زرورق قشنگي ميپيچد: «امروز عيد است، عيد نميه شعبان . همه جا جشن است، شلوغ و پرصدا و احتمالا با صفا . ولي من ميخواهم به يک جاي خلوت بروم شايد بعد از اين مدت توسل و دعا بالاخره او را ببينم و تو را که عزيزترين دسته گل رز من هستي به او هديه کنم .»
نرگس در حال سجده است، من کنار سجاده او نشستهام . صداي «يابن الحسن، يااباصالح» نرگس را ميشنوم و سعي ميکنم با تکرار اين جملات، آنها را حفظ کنم، شايد لازم باشد من هم . . . . واي نرگس، نگاه کن، آمد! بهار را ميگويم . نرگس غرق اشک و دعا است، متوجه من نيست . خدايا، نرگس حق داشت اين همه عاشق اباصالح باشد، چه شکوفههايي، چه عطر دلانگيزي، چه باران آرامي . احساس ميکنم خارهايم نيز به گل تبديل شدهاند . . . از نرگس غافل و محو تماشاي بهار ميشوم . سبزههايي که تازه زير باران آرام سر بر آوردهاند، گلهايي که ميخندند و سروهايي که سر به ابرهاي بهاري ميسايند و . . . طوري که نرگس بشنود، زمزمه ميکنم: «بهار، بهار اين جا است!» نرگس سر از سجده بر ميدارد . چشمهايش را به من ميدوزد، فرياد ميزنم: «بهار را نميبيني، صداي قطرههاي باران بهاري را نميشنوي، گلها و سبزهها را نميبيني؟ او اين جا است، خودت گفتي هر جا او باشد، بهار هست .»
اشک از ديدگان نرگس سرازير ميشود و ميگويد: حتما او اين جااست; ولي من بهار را نميبينم .
فرياد ميزنم: چرا روبه روي ما، اطراف ما، همه جا گل و سبزه و سرو موج ميزند .
نرگس سر به زير افکند: آري، موج ميزند; ولي بايد گل باشي تا بهار را درک کني .
اللهم عجل لوليک الفرج
اللهم ارنا الطلعة الرشيدة . . .
ليلا السادات مروجي / پرسمان شماره 1