ذخیره اخلاق هم دیگر دارد تمام می شود آقا!!؟؟
سايهات بر سرم مستدام باشد. اين هواي دوري تو، خيلي آلوده است. با هجوم بيرحمانة شهوات چه کنم؟ با کدام جان و قوّه از پس دسيسة نفس برآيم؟ کجا ميتوانم پشت شيطان شيّاد را به خاک بمالم؟ تو بايد بالاي سرم باشي! من آقا بالاسر ميخواهم، وگرنه همه چيز خراب ميشود! روزگار بيتو زيستن، آخرالزّمان است. رمق و تاب و توان من هم به آخر رسيده، عمر منتظران هم به خطّ پايان نزديک ميشود، قطحي آمده، آبِ چشمها هم ته کشيده است. نهر حيا هم ديگر خشک شده، باغ غيرت همهاش آفت زده، ذخيرة اخلاق هم ديگر دارد تمام ميشود… ميبيني انگار آخرالزّماني، آخر همه چيز است؛ ولي فدايت شوم! تو که آخرِ سخاوتي، تو که نهايت حيايي، تو که غايت غيرتي، تو که دفينة فتوّتي، نميشود به همين زودي اين «آخرالزّمان» شقاوت را به «اوّل الزّمان» سعادت پيوند بزني؟ نميشود اين نکبت غيبت را به سرور ظهور پايان دهي؟ نميشود آغازي بر اين پايان بنويسي؟ نميشود؟…
نمک به زخمت نپاشم، ميدانم که خودت هم در حيرتي؛ از يک طرف شيعه را ميبيني که زير پاي خيل رنجها له ميشوند و از يک طرف دستت و راهت باز نيست تا کاري کني، فريادي زني و همه چيز را زير و رو کني… انگار اين استخوان صبر که در گلو داري، همان است که راه گلوي پدرت را بسته بود! گويي اين خارِ چشم خراش خموشي همان است که اشک مرتضايت را در آورده بود! بايد سکوت کني. به خاطر خدا بايد تحمّل کني و نبايد ببري! و تو هرگز نبريدهاي، زمينگير نشدهاي، کم نياوردهاي. ايستادهاي چون کوه و ماية استواري زمين شدهاي تا زمينيان را فرو نبلعد!
ماهنامه موعود شماره 114