واما زهره کوچولوی قصه ما!...
زهره كوچولو از وقتی خیلی كوچك بود و مامان تازه پوشكهایش را كنار گذاشته بود، از اینكه جلوی دیگران لخت شود بدش میآمد. هیچكس از بزرگترهایی كه پاهای كوچكش را توی كفششان میكرد این كار را نمیكردند؛ پس چرا باید او راضی میشد تا جلوی دیگران لباسش را عوض کند. مادر نمیدانست اما این اولین درس حجاب بود كه بدون هیچ زحمتی او در اولین سالهای زندگی خود فقط با مشاهده بزرگترها آموخته بود. هروقت لخت بود لب میگزیدند و زود او را میپوشاندند؛ پس نباید برهنه میبود بعد كه كمی بزرگتر شد خالهبازی را با چادر سركردن و روسری گذاشتن یاد گرفت..
چادر اولین چیزی بود كه یاد گرفت برای عروسكش بدوزد و چون مامان جلوی مردها حجاب داشت، او هم یاد گرفت كه این كار را بكند.
وقتی 9 ساله شد و برایش جشن تكلیف گرفتند، یك چادر خیلی خوشگل سفید با گلهای قرمز و یك چادر مشكی نرم و توردوزی شده به او هدیه دادند، یك دست مانتو و شلوار قشنگ به همراه یك روسری كه بالای سرش مدل بافت داشت و لبهاش بایك سنجاق كریستالی پروانهای بالای گوشش وصل میشد، هدایای جشن تكلیف او را تكمیل میكرد.
زهره عاشق این پوشش بود و وقتی آنها را میپوشید هم حس میكرد بزرگ شده است و هم احساس میكرد از دزدانی كه وقتی كوچك بود مامان میگفت دخترهای خوشگل را میدزدند، در امان است. دزدانی كه حالا میدانست با نگاههایشان هم سرقت میكنند
. او وقتی لباسهای جشن تكلیفش را تن میكرد مثل یك آدم بزرگ آهسته و موقر گام برمی داشت.