سلام اگه حال داری بخون
میگم خدا چقدر بندشو دوس داره خدایی عاشق دلباخته این گل ناپخته غافله بعضی وقتا اینقدر ازش دور میشم که با اینکه همه جا هست ولی نمی بینمش
نمیخوام دنبال علت بگردم که شاید خیلی زیاد باشه و نتونم اصلاً مطلبو برسونم خدا با هر کار حکیمانش میخواد بگه بندم خیلی دوست دارم ولی این بنده نمیدونم
چرااینقدر به ابرازعلاقه های خدا گیر میده و متأسفانه دیر قبول میکنه، یه بار خدا دید خیلی پرتم مطلبو نمیگرم خواست برام یه پاورپینت کار کنه… یه کتاب
درسی داریم به نام چهل حدیث .اخلاقیه درس اخلاق امام خمینی(ره ) که آقای محدثی نوشته خلاصه پر از خداست درس شکرگذاری … تو کلاس حواسم خیلی
پرت بود یه وقت دیدم درس تموم شده خیلی ناراحت شدم انگار خدا یه برنامه دیگه برام در نظر گرفته بود میخواس به صورت کاملا عملی و تجربی دوباره درس
شکرگذاریو برام توضیح بده به دوستم گفتم بیا بریم بیرون ولی چه تدریسی ، عجب کار هنرمندانه ای کرده بود خدا رو میگم همونکه لحظه به لحظه با ماست وبه
قول خودش نحن اقرب الیه من حبل الورید …
تا سر کوچه رسیدم یه پسر جوونی رو دیدم که به سختی میتونست راه بره چون بدنش تعادل نداشت اون مسیری رو که من و دوستم میتونستیم تو چنددقیقه طی کنیم
اون باید چند ساعت می رفت تا میرسید خیلی ناراحت شدم تو فکر عمیقی فرو رفته بودم اصلاً حواسم به اطرافم نبود انگار فقط من بودمو یه خیابون
دلتنگی و شرمندگی از خدا و فاتحه خودن برا لحظاتی که بی شکرگذاری خدا فوت شده چشامو دوخته بودم به زمین که یه صدای عجیبی توجهمو به خودش جلب
کرد فقط اون صدا رو میشنیدم و بس ته عصای سفیدی که وقتی به زمین پیاده رو میخورد بلندی صداش خیلی هارو متوجه خودش میکرد از پایین به بالا نگاه کردم
یه مرد میانسالی بود که هر دو چشاش نابینا بود این بار دیگه میخواستم داد بزنم داد بزنم بگم خدا خیلی ناشکری نعمت های بزرگتو کردم ببخشم باور کن دوست
دارم خیلی بیشتر از خیلی حالا دیگه این درس بزرگ خدا هیچ وقت فرامشم نمیشه…