ميگويند ...ميگويند تو نيز گرياني!
ندبههاي دلتنگي
شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفيق بر نيفراشته است و خورشيد جمالت هنوز ديباي زرين خود را بر زمستان جان ما نگسترده است ، اما مهتاب انتظار در شبهاي غيبتسوسوزنان چراغ دلهاي ماست .
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حديث تو ندبه آدينهها. ديگر از خشم روزگار به مادر نميگريزم و در نامهربانيهاي دوران، پدر را فرياد نميکشم; ديگر رنجخار مرا به رنگ گل نميکشاند; ديگر باغ خيالم آبستن غنچههاي آرزو نيستند; ديگر هر کسي را محرم گريستنهاي کودکانهام نميکنم.
حکايتحضور، براي منيادآور صبحي است که از خواب سياهي برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من هميشه سرماي غم را ميان گرمي دستهاي پدرم گم ميکردم. کاشکي کلمات من بيصدا بودند; کاشکي نوشتن نميدانستم و فقط با تو حرف ميزدم; کاشکي تيغ غيرت، عروس نام تو را از ميان لشکر نامحرمان الفاظ باز ميگرفت و در سراپرده دل مينشاند; کاشکي دلدادگان تو مرا هم با خود ميبردند; کاشکي من جز هجر و وصال ، غم و شادي نداشتم!
ميگويند: چشمهايي هست که تو را ميببنند; دلهايي هست که تو را ميپرستند; پاهايي هست که با ياد تو دست افشاناند; دستهايي هست که بر مهر تو پاي ميفشارند.
ميگويند: تو از همه پدرها مهربانتري ، ميگويند هر اشکي از چشم يتيمي جدا ميشود بر دامان مهر تو ميريزد.
ميگويند …ميگويند تو نيز گرياني!
اي باغ آرزوهاي من! مرا ببخش که آداب نجوا نميدانم.
مرا ببخش که در پرده خيالم، رشته کلمات، سررشته خود را از کف دادهاند و نه از اين رشته سر ميتابند و نه سررشته را مييابند.
عمري است که اشکهايم را در کوره حسرتها انباشتهام و انتظار جمعهاي را ميکشم که جويبار ظهورت از پشتکوههاي غيبتسرازير شود، تا آن کوزه و آن حسرتها را به آن دريا بريزم و سبکبار تن خستهام را در زلال آن بشويم.
اي همه آروزهايم!
من اگر مشتي گناه و شقاوتم، دلم را چه ميکني؟
با چشمهايم که يک دريا گريسته است چه ميکني؟
با سينهام که شرحه شرحه فراق است چه خواهي کرد؟
به ندبههاي من که در هر صبح غيبت، از آسمان دلتنگيهايم فرود آمدهاند، چگونه خواهي ساخت؟
ميدانم که تو نيز با گريه عقد برادري بستهاي و حرمت آن را نيکو پاس ميداري.
ميدانم که تو زبان ندبه را بيشتر از هر زبان ديگري دوست ميداري . ميدانم که تو جمعهها را خوب ميشناسي و هر عصر آدينه خود در گوشهاي اشک ميريزي.
اي همه دردهايم! از تو درمان نميخواهم که درد تنها سرمايه من در اين آشفتهبازار دنياست.
تنها اجابتي که انتظار آن را ميکشم جماعت نالههاست; تنها آرزويي که منتپذير آنم، خاموشي هر صدايي جز اذان «يا مهدي» است .
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟