شهدا...
دلم گرفته از زمین! شهدا شرمنده ایم…
دلم گرفته از زمین! شهدا شرمنده ایم…
توی یکی از عملیات ها ,عراقی ها بد جوری مقاومت میکردن. بالاخره ساعت 7 صبح یکیشون رو اسیر گرفتیم. یکی از رزمنده ها که دیشب تا صبح مشغول درگیری بود ,فورا خودش رو به عراقی اسیر شده رساند و برای اینکه متوجه شود که این عراقی همانی است که دیشب مقاومت می کرد ,با عصبانیت رو به عراقی کرد و پرسید:"هی انت لیلا تاخ تاخ ؟”
سرباز عراقی که عصبانیت این رزمنده رو دیده بود ؛فوری گفت: “والله لا تاخ تاخ.” یعنی به خدا من تیر اندازی نکردم.
خلاصه اگه این عراقی با ادبیات رزمنده ما آشنا نبود ,معلوم نبود که چه بلایی سرش می آمد.
منبع:جشن پتو (خاطرات طنز دفاع مقدس) عبدالرحیم سعیدی/ص78
ای شهيد
اي هميشه جاودان
ياد تو
يادگار زندگان
اي شهيد
اي نشان هي خدا
مهر تو
كي شود زما جدا
نام تو
مشعلي به راه ماست
راه ما
رو به خان هي خداست
روح تو
پا كتر ز روح آب
جان دهد به انقلاب
با اصرار می خواست از طبقه دوم آسابشگاه به طبقه اول منتقل شود
با تعجب گفتم: « به خاطر همین منو از دزفول کشوندی تهران!»
گفت:«طبقه دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است دوست ندارم در
معرض کناه باشم».
وقتی خواسته اش را با مسئول خوابگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت:
« آسایشگاه بالا کلی سرقفلی داره ولی به روی چشم منتقلش میکنم به طبقه پایین». (شهید عباس بابایی)
امام علی علیه السلام می فرمایند:
همه چشم ها در روز قیامت گریانند جز سه چشم: چشمی که از ترس خدا بگرید، چشمی که از نامحرم فرو نهاده شود، چشمی که در راه خدا شب زنده دار باشد.
بحار الانوار ج 101، ص35
کتاب پرواز تا بی نهایت، ص 35
بعد از مدتها چشم انتظاری ، نامه اش از جبهه به دستمان رسید. پاکت نامه را که باز کردم ، یک برگه ی کوچک
داخلش بود، روی همان نامه اش را نوشته بود.
وقتی آمد مرخصی، گفتم : «محمد جان » اگه اونجا کاغذ پیدا نمیشه، خب ازینجا ببر.
گفت: « نه مادر جان! کاغذ پیدا میشه اما چون متعلق به بیت الماله نمیخوام خدای نکرده چیزی از بیت المال
پایمال بشه».
امام علی علیه السلام می فرمایند:
قلم های خود را نازک کنید و سطرها را نزدیک هم بنویسید و کلمات اضافی راحذف کنید و مقاصد و منظورها
را در نظر بگیرید! بر حذر میدارم شما را از پرحرفی و پرنویسی، زیرا اموال مسلمانان نمی تواند این کونه خسارتها را
تحمل کند.
الخصال ج1 ص 310
کربلا
هنگامی که از طرف بسیج دانشگاه قرعه به نام ما زده شد و شدیم
جزء یکی از کاروانهای راهیان نور بسیار خوشحال شدم …..
آن وقت که پای به خاک خوزستان گذاشتم، احساس شور و شعف
به من دست داد، چرا که وجب به وجب خاک خوزستان آغشته به
خون عزیزان مقدس و گرامی بود و در این وادی باید قدمها را آهسته کرد ……
چرا که در زیر گامهایمان شجاعترین و حماسهآفرینترین جوانان این خاک خفتهاند، جوانانی خفتهاند که بخاطر آزادی وطنمان با چشمانی اشکبار، با
قلبی پاره پاره، با بدنی رنجور و زخمی با ما وداع گفتند.
هنگامی که در “خونینشهر” گذر میکردیم، غم غریبی و غربت
را حس میکردم. واقعا که شهرهای جنوبی کشورمان در آن هنگام
حماسه آفریدند. زبانم عاجز است تا آن همه حالات معنوی که در آن
فضای معطر بر من حاکم شده بود. قابل بیان نیست،
هنگامی که از شلمچه و اروندرود گذر میکردیم.
احساس عجیبی داشتم و دیدن نخلستان هم حکایت عجیبی داشت،
که مرا با خود به دوردستها میبرد، به زمان جنگ تحمیلی
و حماسههای هشت سال دفاع مقدس.
بغض گلویم شکسته شد و اشک پهنای صورتم را خیس کرد.
حالی که هنگام دیدن نخلستان و نخلهای سوخته بر من مستولی شده بود،
قابل وصف نیست. کوله باری از غربت را بر روی شانههایم حس کردم
واقعا باید لحظهای در این وادی بدون وضو راه نرفت
چرا که این سرزمین مقدس کربلای ایران است ….
عشق یعنی یه پلاک
که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید
بالبای تشنه سینه چاک
یه جوون بی نام و نشون
عشق یعنی یه نماز
با وضو گرفتن توی خون
عشق یعنی یه پدر
که شبا بیداره تا سحر
عشق یعنی یه خبر
خبر یه مفقودالاثر
عشق یعنی یه پیام
تا بقیه الله و قیام
عشق یعنی یه کلام
پا به پای فرزند امام
اقتباس از وبلاگ یه پوتین یه پلاک
این روزها شکستن دل آدم ها افتخار شده است
این روزها اگر بی خیال باشی وسکوت کنی
ودر خفا بر بی خیالی ات بخندی… آرام میشوی!کیف میکنی!
این روزها دیگر از مرگ ارزش ها نمی میری
یادمان رفته است هنوز یک نیم نسل کامل هم از عروج پروانه ها نگذشته است
که ما گستاخانه لرزش شانه های نخلستان های جنوب را از یاد برده ایم
بوی خون را می فهمی؟
هنوز بوی خون از خاک شلمچه ،طلائیه وجزیره مجنون به مشام میرسد
هنوز قلب نخلستان های خوزستان با اضطراب میزند
اما دریغ از دل آدم ها،از نگاه بی تفاوت آدم ها…
از خستگی هایی که دوباره احساس نمی شوند
دوباره گوش کن!میشنوی…؟
سکوت افکار پریشانت را صدایی میشکند:
اگر عقل تو کله شان بود نمی رفتند!
راست میگویی….راست میگویی!
اگر عقل زمینی ما در سرشان بود،اگر عقل خاکی ما در سرشان بود…
حتی خیال رفتن هم به سرشان نمیزد
چه بد فهمیدیم…چه بد میزبانی بودیم
چه بد مهمان نوازی کردیم…چه راحت قضاوت میکنیم…!
چه راحت از دنیای پوشالی غرور هایمان آنها را راندیم!
ودر عوض آنها چه زیبا لبخندشان را حتی تا آخرین لحظات عروجشان از ما دریغ نکردند
رفتند و ما را گذاشتند
تا غرق شویم در دنیای خیالی بازی هایمان…
کاش تفحص نمی شدم
پرهای شکسته
دل هایی خونین
سجاده های خاک گرفته
گله هایی در خواب
دل هایی گمشده و
مجالی که نیست !
گاز خردل
سرفه هایی سنگین
و یارانی که هزاران سال
بعد طعمه باستان شناسانند
غربتی غریب
کوچه پس کوچه هایی
دلتنگ شهری دل مرده
با سنگفرشی اسیر گرفتار
بازندگانی نا آشنا
با زندگان و شهدایی تفحص شده
که در معراج شهر
دلتنگ و بی قرار رمل های فکه
و قتلگاه و راه خون
و آرزویی غریب
که کاش تفحص نمی شدند
به حرف تو رسیدم
ای دوست
کاش تفحص نمی شدم !
بخشی از سخنان شهید همت
شهيد همت: از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد.
انسان يک تذکر در هر 4 ساعت به خودش بدهد، بد نيست.
بهترين موقع بعد از پايان نماز،وقتي سر به سجده مي گذاريد، مروري بر اعمال از صبح تا شب خود بيندازد،آيا کارمان براي رضاي خدا بود.
با تو هستم
مبادا روزي كه عنكبوت فراموشي بر قلبهايمان تار اندوه بتند و اينگونه سرد و خاموش
در برابر تيغهاي آختهاي كه فرق صبح را نشانه رفته، حسرت زده بمانيم.
با تو! با تو كه آسمان انديشهات پر از كبوتران وصل است و در چشمان حسرت زدهات درياي اشك موج بر ميدارد.
با تو هستم خرمشهر
، تو كه از آسمان آزادسازيات گذر از تفكري بود كه مرداب حسابگريهاي خفقانآور آن را شكل داده بود.
تو تندر توفندهاي در تاريكي تهاجم و تجاوز بودي، تو كه غرور سرافراز يك ملت بودي كه خم شد،
اما نشكست .
با من بگو از آن روز كه پس
از ۵۷٥ روز تحمل اسارت زماني كه خيل رزمندگان اسلام تو را همانند نگيني در آغوش كشيدند.
از آن كه جهانآرا در ميانشان نديدي
، چه بر تو گذشت
ميدانم آن روز نيز همانند دوران اسارت كه چون مادري غم ديده كه سوز آهش آسمان را پر از ابرهاي دلتنگي كرده بود
، غم عالمي در دل پاكت نشست
ميخواهم تو را به سالهاي نه چندان دور ببرم
، آنجا كه ايستادگي در آن دل شير ميخواست
آنجايي كه نخلها ايستاده ميمردند
تا روزي را نظارهگر باشند كه آفتاب طلائي آزادي از راه برسد و ابرهاي سياه استكبار را از شهر و ديارمان براند.
تو كه داغ تكههاي آهن را درسينه پنهان داري
و همچنان به آسمان آبي ميخنديدي
، هنوز بوي باروت و سرب و گوشتهاي گداخته برادرانم به مشام ميرسد، آنان كه قربشان به دوست تماشايي بود.
شهید مصطفی چمران : خوش دارم هیچکس مرا نشناسد
خوش دارم هیچکس مرا نشناسد
هیچکس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد،
هیچکس از راز و نیازهای شبانهام نفهمد
هیچکس اشکهای سوزانم را در نیمههای شب نبیند
هیچکس به من محبت نکند
هیچکس به من توجه نکند
جز خدا کسی را نداشته باشم
جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم
جز خدا انیسی نداشته باشم
جز خدا به کسی پناه نبرم
مقام و منزلت جانباز
گوشهای از درد دل یک جانباز دلباخته،
از خیل عاشقان دل که با معبود خود راز و نیاز میکنند و از بیوفاییهای معشوق و معبود خود زبان به شکوه میگشایند.
آنان که راه وصل را پیموده، ولی به مقصود نرسیدهاند.
کوس رحلت را شنیده اند، اما دیر به قافله شهادت رسیدهاند.
آنان که با روایت عشق حماسه سرایی کردند و پا برجایند برای همیشه تا در رکاب بتازند و دل خود را قربانگاه امیال و آمال دنیوی کردهاند و خود را قربانی پای او…
هنگام غروب بود،
آقتاب گیسوان خود را بر پهنهی آسمان گسترانیده بود و آنکه غمزههای باد را خریداری میکرد، جز شاخههای بید لرزان باغچهمان نبود،
بایدمیرفتم، اما به کجا؟
به کدامین طرف
با کدامین توشه؟
فقط همین را میدانستم که باید با قافله غروب رهسپار جادههای یخ بستهی سخاوت شوم،
بر این جادهها با قدمهای گرم خویش یخهای سنگی و غرور پف کردهی زمین را ترحمی باشم.
گفتم قدم بردارم،
اما با کدامین پا؟
راستش پاهایم را به فرشتگان قرض داده بودذدم،
آنها هم دو پای بلورین به من داده بودند. وقتی در مسیر جاده قرار گرفتم، چشمانم انتهای جاده را مینگریست و یارای جنبشم نبود
در محلی که آفتاب سر بر جاده مینهاد، تاوان عشق را پس میداد
، آسمان آرام آرام چشمان زیبای دخترش “آفتاب” را کحل خواب میکشید. من مانده بودم و دل کولی و در به درم،
دلی که سالهاست کولی و مفتون سخاوتهای محبوب بود.
در کنار جاده، سبزههای نورسته را به نظاره ایستادم،
سبزههایی که چون خال گوشهی لب یار بر گوشهی جاده جلوهگری میکردند. گذشت ثانیهها را با بغض خویش احساس میکردم،
صدای پای این راوی قصهی شب را در هوهوی باد مشرق با صدایی ضعیف میشنیدم، بلند بود، رادمرد بود، جان بر کف نهاده و تسبیح گوی حریم عشق بود،
در تار و پود و انوار حق عظمتش مستغرق بود،
نامی همنام گمنامان کوچهی وصال داشت و با نگاهش گویی بر درگه حق واژهی نور را گدایی میکرد
آری میخواست با برق چشمان خود بسراید، راز شگرف تقدیر و تفکر را. با نگاهش شهاب آسمان شب را مرشد بود.
به هنگام نشستن بر خاک تبعید چنین میسرود
“به دریای دل موج انداختی و آنگاه رهایمان نمودی، پروردگارا! بگذار در غربت نگاهت عاجزانه بنگرم من که به نیت وصال آمده بودم، چرا باب وصالت را به رویم بستی. میخواستم با تو دیار کنم و در طلبت دستم تیشه فرهاد مینمود“
“پروردگارا! تو را به معشوق نظریست كاری چنین است، تو چرا؟
آخر چرا؟ ما به مقصد وصالت رهسپار شهر لاله بودیم. ما زائران لاله بودیم،
نه تماشاگر آنان باشد
چرا ما را قربانی داغ لاله نکردی؟ با تمام اینها راهی به سویت دارم که خلق از دیدن آن در شگفتند و خود شرمنده هستم
، راه وصالت را پوئیدم، ولی در میان راه به مقصد نرسیده، پاهایم گم شد.
كلام خالص رزمنده !
يكى از مسئولين مى گفت : در جزيره آزاد شده((فاو))بودم ، با يك رزمنده مخلص از سپاهجمهورى اسلامى ايران ، اندكى ، هم صحبت شدم . |
سبک بالان
کنار اروند بودیم،
باران تندی میبارید،
گویی بغض آسمان ترکیده و زخم کهنهاش سرباز کرده بود.
همه جا بوی آن روزها را میداد؛ عطر یاس و شقایق مجنونم میکرد،
صدای سینه زدنها و یا اباعبدا… الحسین گفتنهای جوانمردهای پابرهنه، تنم را میلرزاند.
آنها در کنار اروند و بر روی اسکلههای کوچک کنار آن، نوحه میخواندند و سینه میزدند. صدای ناله و ندبهشان هوش از سرآدم میربود،
به یاد موسی(ع) و عبورش از نیل افتادم،
گویی عبور غواصان والفجر را می دیدم که زنجیروار به هم گره خورده بود. چه سبکبال و پرصلابت می رفتند
اسطورهی عجیبی را در بطن تاریخ خلق میکردند، شهادت را میخواستند، یک شهادت آگاهانه و عالمانه
خدا میگوید ” قلم دانشمند از خون شهید بالاتر است“
میخواهند شهد شهادت بنوشند
، اما انگار از قلم دانشمند هم بینصیب نیستند، عجب معجونی میشو
د! ریاضت، جهاد، ایمان، شهادت و عروج. سعادت بیمانندی است،
آنان عشق را برای ما، برای آیندگان و کسانی که مصداق اولیالالباب هستند، کامل کردند.
بالای دکل دیده بانی هستم.
دلم گرفته، دلم عجیب گرفته و فکر میکنم که این آوای موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
بغض آلود به اروند مینگرم
، با برادرانم چه کردی
؟ جوابی نمیسنوم.
گلدسته و گنبدی میبینم، هوای وصل حسین(ع) قلب مرا میفشرد، بغضم میشکند، میدانم که گنبد حسین(ع) نیست.
اما میگریم بر زیبایی که در چنگال جلادی اسیر است
، آقا هنوز هم مظلوم است؛
مانند پدرش !
برمیگردم
و به آرامگاه شهدای گمنام مینگرم،
آنها این اسارت را بهتر از من و شما فهمیده بودند و الحق که در این راه چیزی کم نگذاشتند.
صدای ناله و ندبه همچنان ادامه دارد،
اینجا مصداقی برای زنده بودن شهداست.
از دکل دیده بانی پائین میآیم.
هرچه بخواهی خورشید، هرچه بخواهی پیوند، کسی به آب و گل زمین توجه نمیکند
، هرکس حال و هوای خودش را دارد و من هم خیس آب شدهام
، اما سردم نیست
گرمای عجیبی مرا در برگرفته است! دلم به حال خود
و فاصلهها میسوزدزمزمهای میشنود“
عبور باید کرد، آب باید خورد …
حدیث سینههای گلگون
یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداریشان از منارههای غیرت این دیار به گوش میرسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لالههای سرخ دشتهای این خاک به یمن آنان به پا ایستادهاند.
یاران غریبانه رفتند؛ اما هنوز بوی عطر جانمازشان شعر سپید یاس را میسراید. یاران رفتند و هنوز نام و یادشان زینتبخش کوچههای شهر است.
… و، من و تو،!
در این ساحل باشکوه و امن آنان ایستادهایم و در این حضور عطرآگین و آسمانیشان در آرامشیم و از سرخی آنان دشتهایمان سرخ و لالهگون است.
آنان مردان همیشه جاویدان این دیار دلیرانند. آنان آینههای تمامنمای راه عزت و شرف من و تواند. … نگاه کن! نور از پیشانیهای به خاک افتاده آنان میطرواد. برخیز! دست در دست هم دهیم و در امتداد مهر بمانیم!
سلام ای زمینیها ؛ برای آسمانی شدن هنوزفرسخهاراه باقیست، نام آوران گمنام شهر، دیاروکشورمان راقشنگ بخاطربسپارید و بعد به این نکته حضرت آقا دقت کنید، امام خامنه ای می فرمایند که : بهترین مردنها شهادت است ، بالاترین اجرها برای انسانی که در راه خدا مبارزه می کند نوشیدن شربت گوارای شهادت است ، خوشابه حال آن عزیزان و گوارا باد بر آنها این نعمت بزرگ الهی! آنها با شهادت اجرشان راگرفتند، شهادت یعنی واردشدن درحریم خلوت الهی و مهمان شدن بر سر سفره ضیافت الهی، این کم چیزی نیست، این خیلی با عظمت است، پروردگارا تو را به حق خون شهیدان، تو را به حق اوِلیائت، تو را به حق صاحب الزمان (ارواحنا فداه)، مرگ مارا هم به شهادت در راه خودت قرار بده …
تک زنگ زدم که بگم بیادتم رفیق.
کم توقع بود. اگر چیزی هم برایش نمی خریدیم ،حرفی نمی زد. نوروز آن سال که رسیده بود ،پدرش رفت و یک جفت کفش تازه برایش خرید،روز دوم فروردین قرار شد برویم"دیدو بازدید".تا خانواده شال و کلاه کردند غیبش زد.نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد.به جای کفش پاش دمپایی بود. گفتم: مادر ،کفشات کو؟گفت: “بچه سرایدار مدرسه مون ،کفش نداشت،زمستان را با دمپایی سر کرده بود".
با اینکه دوازده سال بیشتر نداشت،همیشه به یاد فقراو بچه یتیم ها بود.(خاطره ای از شهیدعلی چیت سازان)
لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون،وما تنفقوا من شی ءفان الله به علیم(آل عمران/29)
روغن سوخته نذر امام زاده نکنیم!
خدا حساب کتابش دقیقه،
هوای ما رو داره.
روزگاری چفیه ها بر دوش بود
سفره سجاده و تن پوش بود
تازگی چیز عجیبی دیده ام
چفیه را جای غریبی دیده ام
چفیه را قاب بزک ها کرده اند
ظلم در حق فدک ها کرده اند
ما همان مردان ترکش خورده ایم
مرگ را خوردیم اما زنده ایم
عده ای حسن القضا را دیده اند
عده ای را بنزها بلعیده اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند
از بسیجی ها بسیجی تر شدند
با همانهایی کز هوس آمیختند
ز هر در جام خمینی ریختند
سلامتی آقا امام زمان و نایب بر حقش صلوات
به خاک من گذري کن چو گل گريبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک
چو لاله در چمن آمد به پرچمي خونين
شهيد عشق چرا خود کفن نسازد چاک
سري به خاک فرو برده ام به داغ جگر
بدان اميد که آلاله بردمم از خاک
چو خط به خون شبابت نوشت چين جبين
چو پيريت به سرآرند حاکمي سفاک
بگير چنگي و راهم بزن به ماهوري
که ساز من همه راه عراق ميزد و راک
به ساقيان طرب گو که خواجه فرمايد
اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاک
ببوس دفتر شعري که دلنشين يابي
که آن دل از پي بوسيدن تو بود هلاک
تو شهريار به راحت برو به خواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک
اسمش شهید مالک اشتر اذری
محل شهادت:ماووت تاریخ شهادت:66.4.14
خیلی دوسش دارم …….
هرچقدر می رفتم سر مزارشو ازش تمنا میکردم که یکبار هم که شده بیاد تو خوابم نمیومد هرشب با هزار امیدو آرزو صداش میکردمو به عکسش خیره میشدم تا خوابم ببره…..
روزهام با این آرزو طی شد…….
انگاری چیزی ازم میخواست………ترک گناه……….گناه هایی که شاید بی توجه بهشون طی میکردمو ابایی نداشتم .توی یه مرحله ای بهم فهموند اشتباه کارم کجاست…
با ترک اونها کم کم نور وجودیشو تو خواب بهم نشون داد….
اونها فقط ازمون گناه نکردنو میخوان. انقد دوستمون دارند که نمیخوان عاقبتمون بخیر نشه…..پس یادمون باشه تو روزمرگی هامون شهدا رو فراموش نکنیم
بیاد همه ی شهدای اسلام صوات
نکندفرصت تمام شود!
این همه سال فرصت بودو نتوانستیم از شهدای جنگ
چیزی بنویسیم.
مدام تعارف،مدام حاشیه،فقط پریشانی و
پریشان گویی!!!
فرش پانصدشانه،کت وشلوار،یخچال فریزر…
چقدر پخش و پلاشده ایم .ما داریم هزارتکه
می شویم.ما مفقودالاثر شده ایم!
من می میرم ولی ….
چقدر نفس گیر است لحظه ای که شاهد پرواز پرستوها به سمت سرزمین عشق باشی و تو بال پروازت بسته باشد.اینجاست که بغض دلت را می شکند و فریاد ای کاشهایت گوش فلک را کر می کند.اما هر طلبی را رسیدنی است .بالاخره عازم می شوی بی گمان جبهه نیز برای حضور تو می تپد. وقتی عازم می شوی تقاضایی داری “دعا کنید در این عملیات شهید شوم . مرا غسل ندهیدو کفن نکنیدچون رهبر بزرگوارمان امام حسین (علیه السلام )نه کفن داشت و نه غسل."بالاخره به آرزویت می رسی وبا همه عشق در آسمان آبی شهادت بال به پرواز می گشایی و آنجا پریدن زیباست و خوش به حالت که دعایت مستجاب شد. 13سال پیکرت بی غسل وکفن میهمان خاک شلمچه بود.آری این سر انجام کسی است که از مرگ نمی هراسدو می خواهد مرگ را دنبال کندو تسلیم خواست خداوند کند. شهید : ناصر حیدروش
شهیدان چقدر کلمات ارث واثر را به هم نزدیکتر کرده اند . ارث اکر چه مخاطبانی مشخص دارد ،اما اثر به کسانی خاص تعلق ندارد .اولی از موجود حرف می زند و دومی از وجود .و آنچه که بیشتر مورد توجه آنها بود اثر بود . آنها حتی تلاش داشتند از ارث خود اثری جاودان به جا بگذارند.
شهید رحمان عطوان با شش بند این چنین وصیت نوشت:
1- تفنگم را به برادرم بدهید
2- وسایل جنگی ام را سپاه ،اگر خواست به همان برادرم بدهید.
3- کتابخانه ام نصیب بچه های محل
4- یادداشت های کلاس نظامی ام به معلم آموزش نظامی داده شود تابه بچه ها بیاموزد.
اودر چند بند دیگر ،همه چیزرا ازخودش جدا می کند و وسایل حاضرش را از خود نویس گرفته تا کفش و کلاهش ،به دوستان حاضرش می بخشد تا اینکه دوستی می ماند که چیزی نصیبش نمی شود و از او تقاضای تصویر امام را که در جیب دارد می کند .او ناگهان چهره در هم می کشد ومی گوید:"نه!!!دو چیز را برای خودم می گذارم ؛اول همین عکس امام و دوم آرم سپاه."و در بند شش وصیت نامه اش اضافه می کند :"مرا با همان لباس سبز سپاه دفن کنید “.