راه وصالت را پوئیدم، ولی در میان راه به مقصد نرسیده، پاهایم گم شد.
مقام و منزلت جانباز
گوشهای از درد دل یک جانباز دلباخته،
از خیل عاشقان دل که با معبود خود راز و نیاز میکنند و از بیوفاییهای معشوق و معبود خود زبان به شکوه میگشایند.
آنان که راه وصل را پیموده، ولی به مقصود نرسیدهاند.
کوس رحلت را شنیده اند، اما دیر به قافله شهادت رسیدهاند.
آنان که با روایت عشق حماسه سرایی کردند و پا برجایند برای همیشه تا در رکاب بتازند و دل خود را قربانگاه امیال و آمال دنیوی کردهاند و خود را قربانی پای او…
هنگام غروب بود،
آقتاب گیسوان خود را بر پهنهی آسمان گسترانیده بود و آنکه غمزههای باد را خریداری میکرد، جز شاخههای بید لرزان باغچهمان نبود،
بایدمیرفتم، اما به کجا؟
به کدامین طرف
با کدامین توشه؟
فقط همین را میدانستم که باید با قافله غروب رهسپار جادههای یخ بستهی سخاوت شوم،
بر این جادهها با قدمهای گرم خویش یخهای سنگی و غرور پف کردهی زمین را ترحمی باشم.
گفتم قدم بردارم،
اما با کدامین پا؟
راستش پاهایم را به فرشتگان قرض داده بودذدم،
آنها هم دو پای بلورین به من داده بودند. وقتی در مسیر جاده قرار گرفتم، چشمانم انتهای جاده را مینگریست و یارای جنبشم نبود
در محلی که آفتاب سر بر جاده مینهاد، تاوان عشق را پس میداد
، آسمان آرام آرام چشمان زیبای دخترش “آفتاب” را کحل خواب میکشید. من مانده بودم و دل کولی و در به درم،
دلی که سالهاست کولی و مفتون سخاوتهای محبوب بود.
در کنار جاده، سبزههای نورسته را به نظاره ایستادم،
سبزههایی که چون خال گوشهی لب یار بر گوشهی جاده جلوهگری میکردند. گذشت ثانیهها را با بغض خویش احساس میکردم،
صدای پای این راوی قصهی شب را در هوهوی باد مشرق با صدایی ضعیف میشنیدم، بلند بود، رادمرد بود، جان بر کف نهاده و تسبیح گوی حریم عشق بود،
در تار و پود و انوار حق عظمتش مستغرق بود،
نامی همنام گمنامان کوچهی وصال داشت و با نگاهش گویی بر درگه حق واژهی نور را گدایی میکرد
آری میخواست با برق چشمان خود بسراید، راز شگرف تقدیر و تفکر را. با نگاهش شهاب آسمان شب را مرشد بود.
به هنگام نشستن بر خاک تبعید چنین میسرود
“به دریای دل موج انداختی و آنگاه رهایمان نمودی، پروردگارا! بگذار در غربت نگاهت عاجزانه بنگرم من که به نیت وصال آمده بودم، چرا باب وصالت را به رویم بستی. میخواستم با تو دیار کنم و در طلبت دستم تیشه فرهاد مینمود“
“پروردگارا! تو را به معشوق نظریست كاری چنین است، تو چرا؟
آخر چرا؟ ما به مقصد وصالت رهسپار شهر لاله بودیم. ما زائران لاله بودیم،
نه تماشاگر آنان باشد
چرا ما را قربانی داغ لاله نکردی؟ با تمام اینها راهی به سویت دارم که خلق از دیدن آن در شگفتند و خود شرمنده هستم
، راه وصالت را پوئیدم، ولی در میان راه به مقصد نرسیده، پاهایم گم شد.