چه بد مهمان نوازی کردیم...چه راحت قضاوت میکنیم...!
این روزها شکستن دل آدم ها افتخار شده است
این روزها اگر بی خیال باشی وسکوت کنی
ودر خفا بر بی خیالی ات بخندی… آرام میشوی!کیف میکنی!
این روزها دیگر از مرگ ارزش ها نمی میری
یادمان رفته است هنوز یک نیم نسل کامل هم از عروج پروانه ها نگذشته است
که ما گستاخانه لرزش شانه های نخلستان های جنوب را از یاد برده ایم
بوی خون را می فهمی؟
هنوز بوی خون از خاک شلمچه ،طلائیه وجزیره مجنون به مشام میرسد
هنوز قلب نخلستان های خوزستان با اضطراب میزند
اما دریغ از دل آدم ها،از نگاه بی تفاوت آدم ها…
از خستگی هایی که دوباره احساس نمی شوند
دوباره گوش کن!میشنوی…؟
سکوت افکار پریشانت را صدایی میشکند:
اگر عقل تو کله شان بود نمی رفتند!
راست میگویی….راست میگویی!
اگر عقل زمینی ما در سرشان بود،اگر عقل خاکی ما در سرشان بود…
حتی خیال رفتن هم به سرشان نمیزد
چه بد فهمیدیم…چه بد میزبانی بودیم
چه بد مهمان نوازی کردیم…چه راحت قضاوت میکنیم…!
چه راحت از دنیای پوشالی غرور هایمان آنها را راندیم!
ودر عوض آنها چه زیبا لبخندشان را حتی تا آخرین لحظات عروجشان از ما دریغ نکردند
رفتند و ما را گذاشتند
تا غرق شویم در دنیای خیالی بازی هایمان…