سبک بالان
سبک بالان
کنار اروند بودیم،
باران تندی میبارید،
گویی بغض آسمان ترکیده و زخم کهنهاش سرباز کرده بود.
همه جا بوی آن روزها را میداد؛ عطر یاس و شقایق مجنونم میکرد،
صدای سینه زدنها و یا اباعبدا… الحسین گفتنهای جوانمردهای پابرهنه، تنم را میلرزاند.
آنها در کنار اروند و بر روی اسکلههای کوچک کنار آن، نوحه میخواندند و سینه میزدند. صدای ناله و ندبهشان هوش از سرآدم میربود،
به یاد موسی(ع) و عبورش از نیل افتادم،
گویی عبور غواصان والفجر را می دیدم که زنجیروار به هم گره خورده بود. چه سبکبال و پرصلابت می رفتند
اسطورهی عجیبی را در بطن تاریخ خلق میکردند، شهادت را میخواستند، یک شهادت آگاهانه و عالمانه
خدا میگوید ” قلم دانشمند از خون شهید بالاتر است“
میخواهند شهد شهادت بنوشند
، اما انگار از قلم دانشمند هم بینصیب نیستند، عجب معجونی میشو
د! ریاضت، جهاد، ایمان، شهادت و عروج. سعادت بیمانندی است،
آنان عشق را برای ما، برای آیندگان و کسانی که مصداق اولیالالباب هستند، کامل کردند.
بالای دکل دیده بانی هستم.
دلم گرفته، دلم عجیب گرفته و فکر میکنم که این آوای موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
بغض آلود به اروند مینگرم
، با برادرانم چه کردی
؟ جوابی نمیسنوم.
گلدسته و گنبدی میبینم، هوای وصل حسین(ع) قلب مرا میفشرد، بغضم میشکند، میدانم که گنبد حسین(ع) نیست.
اما میگریم بر زیبایی که در چنگال جلادی اسیر است
، آقا هنوز هم مظلوم است؛
مانند پدرش !
برمیگردم
و به آرامگاه شهدای گمنام مینگرم،
آنها این اسارت را بهتر از من و شما فهمیده بودند و الحق که در این راه چیزی کم نگذاشتند.
صدای ناله و ندبه همچنان ادامه دارد،
اینجا مصداقی برای زنده بودن شهداست.
از دکل دیده بانی پائین میآیم.
هرچه بخواهی خورشید، هرچه بخواهی پیوند، کسی به آب و گل زمین توجه نمیکند
، هرکس حال و هوای خودش را دارد و من هم خیس آب شدهام
، اما سردم نیست
گرمای عجیبی مرا در برگرفته است! دلم به حال خود
و فاصلهها میسوزدزمزمهای میشنود“
عبور باید کرد، آب باید خورد …