امان از دل غافل
تو اتاق فرهنگی مشغول درست کردن لاله بودم داشیم برا دفاع مقدس نمایشگاه می زدیم؛تنها بودم آروم اومد نشست روبروی من بچه کم حرفیه ؛مدتی چیزی نگفت چند لحظه بعد سوال کرد داری چی درست میکنی
براش توضیح دادم؛چشاشم درشته و گیرا بازم نگاه رمز آلودش شروع شد گفت مریم شما دیگه پایه پنج شدی داری میری تا اینو گفت دلم گرفت رفتم تو باب گلایه و شکایت از خودم و گفتم واللا ما که قدر این لحظات طلایی
رو ندونستیم و عمرمون گذشت ولی شما سعی کنید از پنج سالی که اینجا هستین کمال استفاده رو ببرین بدونین سر سفره کی نشستین صاحب خونه رو دریابین و از این حرف و حدیثا اما مثل اینکه خدا برا اون لحظه یه برنامه
دیگه داشت میخواست بهم ثابت کنه که تو این مدت کی هوای منو داشته کی به فکرم بوده و من امان از دل غافل؛گفت مریم روز اول حوزه پایه اول که بودم بهم گفتن اثاثتو ببر حجره 26 این ترمو اونجایی .آخه حجره های
ماهم بزرگن و ظرفیت ده ,یازده نفر و دارن خلاصه میگفت رفتم حجره خیلی دلم گرفته و دلتنگ خانواده شدم فقط میخواستم گریه کنم وقت ناهار شد مثل یه غریبه نشستم گوشه حجره و دارم بچه هارو نگاه میکنم گفتن بیا سر سفره
ناهارتو بخو دختر چرا اینجوری گرفتی حالا اولشه ان شاءالله عادت میکنی بیا غذاتو بخور با یه دلی که هواش مثل آسمان بهاری گرفته و منتظره با یه رعد و برق بباره گفتم من ناهار خوردم دلتنگی از یه طرف و خجالت از
طرف دیگه با اینکه ناهارم نخورده بودم و خیلی هم گرسنم بود شروع کردم به باریدن خیلی گریه کردم کسی نتونست آرومم کنه با همون حالت خوابم برد اما عجب خوابی !خواب دیدم من با همین حالت گریه تو حجرم در حجره
به صدا در اومد بلند شدم رففتم در و وا کردم دیدم یه آقایی با یه تکه نان دستش بهش گفتم تو کی هستی؟ گفت :من نمیزارم مهمونم گرسنه بمونه تکه نان و داد دستم خوردمو تا حالا نانی به اون خوشمزگی نخوردم و به برکت همون نان من تاحالااینجا هستم و دارم درس طلبگی میخونم
من دیگه نتونستم چیزی بگم فقط اشک چشام به شدت جاری رشد میخوام بگم آقا فاتحه ای میخوانم برا همه لحظاتی که بی تو گذشت ومن غافل بودم مولا جان مرا ببخش
طلبه روسیاه شرمنده آقا بقیه الله:مریم درستان