خواهرصیغه ای...
یادش بخیرچه شبی بود،میگم ماخیلی خوشبختیم می دونی چرا؟چون باخونه ی خدایعنی مسجداعظم بناب همسایه ایم.گفتم بهتون،حجره های مادورتادورمصلی قراردارندیعنی فاصله ماتاخونه ی خدایک سالن 3و4متریه،پرده روکه کناربزنی مسجدجامع با14ستون برافراشته شده به نیت چهارده معصوم(ع)دلتومی بره،ازایناکه بگذریم بایدبگم مابازم خوشبختیم می پرسی چرا؟آخه مابچه طلبه ها اگه هرکدوممون یه کوچولودلمون بگیره مثل یک کبوتر فوری می پریم تومصلی،مصلایی که مثل یه مادرمهربون بال وپرشوبازمی کنه دست نوازششوبه سرت می کشه به جرات می تونم بگم که اگرگوش دلتوبازکنی ازخشت به خشت این مصلی صدای سبحان الله،والحمدالله،ولااله الاالله والله اکبر میاد.مخصوصا شبهاکه خیلی آرومه.
عالمیه برای خودش.صبح وشب باانفاس قدسی نمازگذاران معطرمی شود وبا دعای توسل وکمیل آقاشیخ عبدالمجیدهم یک انس والفت دیرینه داره خلاصه عزیزم شنیدن کی بود مانند دیدن. فقط اینو بهت بگم الان که من چهارساله اینجام ازهرکسی که برای اولین باراینجااومده وباحالت شگفت زده نظرشوگفته این جمله روشنیدم:خوش به حالتون!!!
اینجاخیلی باصفاست،آرامش بخشه.این مقدمه چینی من به خاطرمطرح کردن خاطره یکی ازاین شب های دل تنگی من ودوستم بود.که بعدازساعت خاموشی که تقریبا11شب، چراغ هاخاموش میشه قصدرفتن به مسجدکردیم.رفتیم مسجدوکناریکی از این ستون ها نشستیم،مسجدآرام وتاریک بودداشتیم باهم حرف می زدیم ودردل می کردیم که یک دفعه دوستم رقیه گفت: مریم چندمدته رومسئله ای فکرمی کنم،گفتم چیه؟
گفت:تصمیم گرفتم باهات خواهرصیغه ای بشم.گفتم؛ مطمئنی.گفت:آره.وشروع کرد به هندونه بغل دادن ما، من که همین طورداشتم باهاش حرف می زدم یه دفعه چشم افتادبه یکی ازاین بچه های مثبت که داشت پشت منبرامام جمعه محترم عبادت می کرد بایک چادرسفید مشغول رکوع وسجودبود.امارقیه چون روش به من بود این صحنه رونمی دید.بهش گفتم باشه.حالاکه تو می خوای بامن خواهربشی فرض کن خواهرت ازت درخواستی می کنه وبهت میگه پاشوبروببین پشت اون منبرچه خبره؟رقیه فکرکردکه من می ترسم زودازجاش بلندشدوبایک حالت شجاعانه جلوی من ایستادوگفت:ببین مریم ازچی می ترسی؟اینجا مسجده، این ستونه،این پرده …..همین طورداشت نزدیک منبرمی شد،نگواین بچه مثبته می خوادقیام کنه، من که ازدور می دیدم ،گفتم رقیه نرو می ترسی؟گوشش بدهکارنشد.
بابارقیه برگردداین ور.تارسیدکنارمنبریه نفرباچادر سفیدمثل روح جلوش ظاهرشد حالا نترس کی بترس.یه هویی چندمترپریدهوا!!!!!!!منم داشتم ازخنده غش می کردم. باعجله اومدکنارم وهمین طورکه با تعجب نگام می کرد گفت:آقا ما دیگه پشیمان شدیم خواهرصیغه ای نخواستیم!!!
تهیه وتنظیم:
مریم درستان