یکی بود یکی نبود!!!
ميگويم: امام زمان! من خانهاي ندارم تا وقتي ميآيي، مهمانت کنم. ميروم کنار ساحل مينشينم و با انگشتم، روي شنها برايت خانه اي ميکشم. دريا ميآيد و با موجهايش، خرابش ميکند. با خودم ميگويم لابد دلت ميخواهد خانه ام را جاي ديگري بسازم. بعد فکر ميکنم در آسمانها بسازم تا دريا هم نتواند خرابش کند. خانه اي که راهش، ابري باشد. خانه اي پر از فکر باران که پنجرههايش رو به رنگين کمان باز شود. آن وقت بايد نشاني ام را به تو بدهم.
براي آمدن به خانه ام، بايد از جاده هاي ابري بگذري. سر راهت به درخت گردوي بزرگي ميرسي که نشاني ام را به حافظه برگهاي سبزش سپرده ام. نشاني را که پرسيدي، دست قاصدک هاي توي راه را ميگيري تا به خانه ام برسي. راه زيادي نيست. قاصدک ها حتما تو را به خانه ام ميرسانند. باور کن راه خانه ام به اندازه بالا رفتن از يک نردبان، کوتاه است. بالاي سر در چوبي خانه ام، نام خدا را در دل کاشي لاجورد نوشته ام.
وقتي بيايي، ميبيني در خانه ام همه چيز بوي روشني خاک را ميدهند. توي حياطش، حوض آبي است که يادگار دستهاي هنرمند باران است. من آنجا تنهايم، ولي وقتي بيايي، مرا از تنهايي در ميآوري. فقط بايد بگويي کي ميآيي تا تمام جاده هاي ابري را پابرهنه به پيشوازت بيايم. بعد دو تايي ميرويم تابلوهاي «انتظار» را از جاده هاي ابري ميکَنيم و به جايش، نشاني «گل سرخ» را ميکاريم.
ميگويي منتظرم باش. من خيلي زود ميآيم و اين کارها را ميکنيم. ميگويم آن وقت شبها برايم قصه ميگويي. تو ميگويي: حالا بايد قصه آمدنم را براي همه بگويي. من هم شروع ميکنم: «يکي بود، يکي نبود…».
نرم افزار آخرین امید