شهادت غریب مدینه ، امام حسن مجتبی (ع)تسلیت باد!
حالا من مانده ام واین مدینه……
از کجای این مدینه سراغ تو را نگیرم که هر کوچه، شمیم نفس تو را گرفته؟ از کدام کوچه بگذرم که هوای غربت تو، هواییاش نکرده باشد؟! به کدام حادثه بگریزم که از مرثیه مظلومی تو،زمزمه آشفته و داغدار نداشته باشد؟!
با اینکه هُرِم کرامت دستهای تو هنوزدر این کوچهها، دلآدم را گرم میکند، اما باز حکایت تو برای این مردم پر از نشانه و آیاست؛ پر از انگارههای تردید و دو دلی است. این را هم به حتم، مثل خیلیچیزهای دیگر از پدرت ـ ابوتراب ـ به ارث بردهای.
انگار در این بیغولههای تاریک تاریخنشینْ، کسی حرفی از آفتاب برای این جماعت نزده است.
انگار کسی برای اوج،بالی به آسمان نگشوده و جرعهای برای رفعِ عطشِ دیرینهاش، سراغ سرچشمهها رانگرفته است. انگار اینجا جواب سؤال هر اقاقی، چیدن است.
چگونه است اینجا که هرکه باشکوهتر است، خانه خاکیتری دارد و نام باشکوهش را نمیشود با صدای بلند، آوازداد و نمیشود از او بیواهمه حرف زد و گفتههای نابش را میان دایره حقیقت، به رخِ دروغهای ابن ابیسفیانی کشید؟!
و چرا نمیشود اینجا، میان حق و باطل را ـکه چهقدر دست بر گردن هم، به هم شبیه شدهاند ـ فاصله انداخت، تا کسی صَلاح رابرای اِصلاح، ننگ نداند و مبارزه مغلوبه و بیثمر را، نشانه ترس؛ که صلح و جنگ درمرام آفتاب، جز برای اعتلای رسم خورشید، معنای دیگری ندارد. حالا هر که، هر چه میخواهد درشت بگوید و بیپایه ببافد.
حالا من ماندهام و این مدینه، با این کوچههای فاصله گرفته از آسمان، با این غربتی که زلزده در چشمان این حرم بیگنبد ومناره؛ با نالههای سوزناکی که از خاطره خانههای بنیهاشم میوزد.
دوباره داغی دیگر بر پیشانی پینه بستهاین شهر و ننگی بر دامن آلوده نفاق و این پیکر فرزندریحانه رسول است که بیجان و مسموم، میان حجره دربسته خیانت جعده، بر زمین نقش بسته و این پارههای جگر آسمان است که در میان این تشت، به بازگویی واقعه نشست هاست.
باید بروم… باید بروم دوباره در بقیع دل. انگار کسی دارد مرثیه غربت مجتبی(ع) را میخواند… بروم تا دیر نشده…