سه ساله و تازیانه!!!
زیر تازیانه در خرابه های شام
که دیده است که جوجه کبوتری توفانزده را تیر و کمان حواله کنند؟
آه، رقیه! بالهای سوخته را طاقت سنگ نیست. لبهای تشنهات را خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشستهات را آشنای تازیانهها کردند.
خدایا! حجم این همه تاریکی را کدام خورشید، روشن میتواند کرد؟
فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابههای شام مویه میکنم و وسعت رنجت را با کوهها در میان میگذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمیتوانده شست.
کدام اندیشه پلید…؟
کدام دست، گوشهگیر این خرابهات کرد و شناسنامه مصیبت در دستانت گذاشت؟
کدام اندیشه پلید، چشمهای کوچکت را گریهخیز ماتمها کرد؟
به کدام جرم، گامهای کودکیات را اینچنین آواره صحراها کردند؟
این وقاحت ظالم، از روزنه کدام غار بیرون ریخت که شبهایت را بیستاره کرد و شانههایت را بیتکیهگاه؟
دیوارهای ستمگر تاریخ، چشمهایت را تحمل نتوانستند و نفسهای معصومت را به چوبها سپردند.
زمین، همیشه اینگونه پنجرهها را به باد داده است.
اندوهت را میگذاری و میروی
ثانیههای محنتبارت، صفحات خیالم را میسوزاند.
بر کتیبههای سوخته مینویسمت و وجدانهای بیدار جهان را به قضاوت میطلبم.
نالههای کودکیات، خاطر بادها را پریشان کرده است.
قناریان تنها، تاریک خرابه را به یاد میآورند و میگریند.
پنجرهها، کابوسهای سیاهت را تب میکنند.
خارها، پاهای برهنهات را جگرریش میکنند.
میروی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامیگذاری. اندوهت را بر صورت خرابه میپاشی و میگذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.
چشمان سیلی خوردهام طاقت ندارد
با گونههایم خنجرت الفت ندارد
سیلی بزن دستان تو غیرت ندارد
گفتند آن سر، روی نیزه مال باباست
مادر بگو این حرفها صحت ندارد
مادر بگو اینقدر بر بابا نتازند
چشمان سیلی خوردهام طاقت ندارد
از خون و خاکستر جدا کن کفترت را
آخر به این گهوارهها عادت ندارد
بلعید آتش خیمهها را آه، مادر!
پاهای من دیگر چرا قدرت ندارد