02 اردیبهشت 1392 توسط مدرسه وليعصر «عجلاللهتعاليفرجه» بناب
مالك اشتر
مالك اشتر ،روزى از بازار كوفه مى گذشت با لباسى از كرباس خام و به جاىعمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مى كرد. يكى از بازاريانبر در دكانش نشسته بود، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روىاستخفاف كلوخى(15) را به سوى او انداخت . مالك به او التفات ننمود و برفت . كسى مالك را مى شناخت و اين واقعه را ديد، به آنبازارى گفت : واى بر تو هيچ دانستى كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردى ؟ گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار على عليه السلام بود. آن مرد از كار بدى كه كردهبود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهى كند. ديد به مسجدىآمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پاى او انداخت وپاى او را مى بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كارى است مى كنى ؟ گفت : عذر گناهى است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم . مالك گفت : بر تو هيچ گناهى نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براى تواستغفار كنم و طلب آمرزش نمايم(16)
|