فریادرس زمان ما!
شخصى به نام آقا سيّد رضا دزفولى از مردم مورد اعتماد نجف چنين نقل مىکند که سالى به زيارت کربلاى معلّى مشرّف شديم. در آن سال از قافله، براى خودم يک الاغ و براى خانوادهام يک قاطر کرايه کردم و ايشان را بر آن سوار نمودم.
چون قافله به ميانه راه رسيد، به پشت سر خود نظرى افکندم و خانواده خود را نديدم. به قافله سالار گفتم که خانوادام را نمىبينم. او مسافت زيادى را در جستجوى ايشان به عقب برگشت و چون آنها را نيافت، گفت: احتمالاً همراه کاروان ديگرى که قبل از ما حرکت کرده، رفتهاند. بسيار مضطرب شدم، ليکن با سخن شتردار خود را تسلّى مىدادم. با نگرانى وارد کربلا شدم و به سمت منزلى که هميشه در آن اقامت داشتيم، حرکت کردم. در را کوبيدم و همسرم در را گشود. چون او را ديدم، از او سؤال کردم که شما در کجا از قافله جدا شديد و کى رسيديد؟
گفت: در بين راه، مقدارى غذا را از ظرف مسى براى بچّهها بيرون آوردم. از صداى به هم خوردن در ظرف، قاطر رم کرد و گريخت. هرچه بيشتر مىرفت، صداى به هم خوردن در، بيشتر مىشد و قاطر بيشتر رم کرده مىدويد. ما نيز هرچه فرياد زديم در هياهوى قافله کسى نشنيد.
به هر حال قاطر مدّتى دويد و ما از ترس افتادن و کشته شدن يا صدمه ديدن به امام عصرعليه السلام پناهنده شديم و فرياد يا صاحب الزمانمان بلند شد.
ناگهان شخصى نورانى در شکل و شمايل اعراب با جلال و جبروت نمايان شد و فرمود: نترس! نترس! و چون اين کلمه را گفت قاطر ايستاد و گامى برنداشت.
پس به نزديک ما آمد و فرمود: آيا به کربلا مىرويد؟
عرض کردم: بله.
افسار قاطر را در دست گرفت و ما را از بيراهه برد.
در بين راه پرسيدم: شما کيستيد؟
فرمود: من کسى هستم که براى فريادرسى درماندگان در اين بيابان تعيين شدهام.
همسرم اضافه کرد: اکنون حدود يک ساعت و نيم است که رسيدهايم و در کمال آرامش، چاى نيز صرف کردهايم.