شیعه همیشه صاحب داشته ودارد!
علاّمه مجلسى نقل مىکند: زمانى که حکومت بحرين زير سلطه انگليس بود، آنها مردى از مسلمانان را به رياست بحرين انتخاب کرده بودند که سنّى ناصبى و به شدّت با شيعيان و اهل بيت پيامبرعليهم السلام دشمن بود.
حاکم بحرين وزيرى داشت که شدّت دشمنى وى از حاکم بيشتر و در قتل شيعيان نهايت تلاشش را مىکرد.
در يکى از روزها، وزير نزد حاکم رفته، انارى را به وى نشان داد که روى آن انار نوشته شده بود؛ لا اله الاّ اللَّه، محمد رسول اللَّه، ابوبکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول اللَّه .
حاکم آن نوشته را ديد و ملاحظه کرد که از اصل انار است و روى آن نوشته نشده است، خيلى خوشحال شد و به وزير گفت: اين دليلى محکم بر بطلان مذهب تشيّع است، نظر تو در مورد مردم - بحرين - که عمدتاً شيعه و طرفدار اهل بيتاند چيست و چگونه بايد با ايشان مقابله نمود؟
وزير ملعون گفت: آنها گروهى متعصّب هستند و دليل و برهان را انکار مىکنند، به نظرم بايد آنها را احضار کرد و اين انار را به ايشان نشان داد، اگر قبول کردند و از مذهب خود برگشتند، اين ثوابى بزرگ براى تو است و اگر بازنگشتند ايشان را بين اين سه کار مخيّر کن:
1. يا مانند مسيحيان و يهوديان جزيه بدهند.
2. يا جوابى براى ردّ نوشته انار بياورند.
3. يا اين که مردان ايشان را به قتل برسان و زنان و فرزندان آنان را اسير کرده و اموال آنان را مانند کافران به غنيمت ببر.
حاکم، نظر او را تحسين نمود و افرادى را به دنبال علما و بزرگان شيعه بحرين فرستاد.
چون حاضر شدند، انار را به ايشان نشان داد و قصّه را بازگفت و آنها را ميان اين سه کار مخيّر گرداند.
آنها که بسيار متعجّب شده توان پاسخگويى نداشتند، بدنشان به لرزه افتاد.
در نهايت، بزرگ ايشان به حاکم گفت : اى حاکم! به ما سه روز مهلت بده تا جواب اين مسأله را بيابيم و پس از آن هر چه اراده کردى، انجام ده!
حاکم به ايشان سه روز مهلت داد. آنها با نگرانى خارج شدند، سپس در مجلسى اجتماع يافته و به مشورت پرداختند، در نتيجه تصميم گرفتند تا سه نفر از بزرگان و باتقواترين افراد خود را انتخاب کرده و هر شب يک نفر را به بيابان بفرستند تا با خداى تعالى راز و نياز کند و از امام زمانعليه السلام کمک بخواهد و راه حلّ اين مسأله را از ايشان مطالبه کند.
شب اوّل يکى از ايشان به طرف صحرا بيرون رفت و شب را تا صبح استغاثه کرده و چون چيزى مشاهده نکرد، بازگشت و به اطرافيان خبر داد.
شب دوّم نيز مانند شب اوّل گذشت و اثرى مشاهده نشد. اضطراب شيعيان شدّت گرفت و نگرانى آنها زياد شد.
شب سوّم شخصى به نام محمّد بن عيسى را فرستادند که مردى پرهيزگار و زاهد بود. او شب هنگام با سر و پاى برهنه به صحرا رفته و در آن شب بسيار تاريک، به دعا و تضرّع مشغول شد.
نيمه شب، صداى مردى را شنيد که مىفرمود: اى محمّد بن عيسى! چرا تو را با اين حال مىبينم و چه شده است؟
وى در پاسخ گفت: مرا به حال خود بگذار که براى کار مهمّى آمدهام و آن را جز براى امام خود بيان نخواهم کرد.
آن شخص فرمود: اى محمّد بن عيسى! من امام زمان تو هستم، حاجت خود را براى من بيان کن.
محمّد بن عيسى گفت: اگر شما صاحب الزمان هستى، خواسته من را مىدانى و به بازگو کردن نيازى نيست.
فرمود: بله! راست مىگويى و تو به خاطر مشکلى که به دليل شکل انار براى شما اتّفاق افتاده است، اين جا آمدهاى!
محمّد بن عيسى مىگويد: چون آن سخن را شنيدم، متوجّه آن سمت شدم و عرض کردم: بله، مولاى من! شما مىدانى که چه حادثهاى بر ما وارد شده است و تنها شما امام و پناه ما هستيد و براى برطرف کردن آن توانايى داريد.
سپس آن حضرت فرمود: اى محمّد بن عيسى! به درستى که در خانه وزير که لعنت خدا بر او باد، درخت انارى است و چون آن درخت بار مىگرفت، او انارى از گل ساخت و آن را دو نيمه کرده، داخل هريک از آنها، آن جملات را نوشته و انار کوچک را داخل گل قرار داد و چون انار بزرگ شد، اثر نوشته روى آن حک شد و تبديل به انارى شد که ملاحظه کرديد.
هنگامى که صبح شد، به نزد حاکم برو و به او بگو: من جواب اين قضيّه را با خود آوردهام و آن را فقط در خانه وزير بيان خواهم کرد.
هنگامى که به خانه وزير وارد شديد، هنگام ورود در سمت راست خود، اتاقى را خواهى ديد. پس به حاکم بگو، جز در آن اتاق جواب را نمىگويم. وزير از ورود به آن اتاق جلوگيرى خواهد کرد، ولى تو براى رفتن به داخل اتاق اصرار کن و نگذار که وزير قبل از تو داخل شود. چون وارد اتاق شدى، روى طاقچه اتاق، کيسه سفيدى است که داخل آن کيسه قالب گلى است که آن ملعون به وسيله آن قالب، اين حيله را به کار گرفته است.
سپس در حضور حاکم، انار را داخل قالب بگذار تا براى وى معلوم شود و به حاکم بگو: معجزه ديگر امام ما اين است که چون انار را بشکنيد، داخل آن جز دود و خاکستر چيز ديگرى نيست و به حاکم بگو به وزير دستور دهد در حضور مردم آن را بشکند و چون آن را بشکند، دود و خاکستر بر سر و روى او خواهد نشست.
هنگامى که محمّد بن عيسى اين سخنان اعجاز آميز را از حجّت خداوند و فريادرس درماندگان شنيد، بسيار شاد شد و با شادى به سوى ديگران بازگشت. چون صبح شد، نزد حاکم رفتند و تمام آنچه را که امام به او دستور فرموده بود، انجام داد و معجزات امام به دست وى آشکار شد.
حاکم به محمّد بن عيسى عرض کرد: اين حوادث را چه کسى به تو خبر داده است؟
محمّد بن عيسى فرمود: امام زمان و حجّت خداوند بر مردم.
حاکم پرسيد: امام زمان شما کيست؟
محمّد بن عيسى، ائمّهعليهم السلام را از اوّل تا آخر براى ايشان شمرد و نام برد تا به حضرت صاحب الزمانعليه السلام رسيد.
حاکم گفت: دستت را دراز کن تا به اين مذهب با تو بيعت کنم و شهادت مىدهم که جز خداى يگانه، خداوندى نيست و شهادت مىدهم که محمّد رسول و بنده خداست و شهادت مىدهم که خليفه بلافصل بعد از او، اميرالمؤمنينعليه السلام است و سپس به امامت هر يک از ائمّهعليهم السلام تا آخر شهادت داد و ايمان آورد و دستور قتل وزير را داد و از مردم بحرين عذرخواهى نمود و از آن زمان تاکنون، قبر محمّد بن عيسى نزد مردم بحرين معروف شده و آن را زيارت مىکنند.