ديرفهميدم که....
هيچ کس به من نگفت:
که يکي ديگر از راه هايي که مرا به ياري شما نزديک ميکند، بستن عهد با شماست.
عهدهايي که شايد در ظاهر کوچک باشند اما در گذشت زمان، اثرات پر باري را به نمايش خواهند گذاشت.
مثلاً عهد ببندم که به دوستانم زودتر سلام کنم و دروغ را از صفحه زندگيم فقط به خاطر شما بيرون کنم و بر همين دو عهد، مداومت کنم تا بعد از محکم شدن اين عهد و پيمان، سراغ سومين پيمانم با شما بيايم…
حتي دعاي عهد را اگر صبحها موفق به خواندن نميشوم در اولين وقت نشاطم در هر جا شد زمزمه کنم.
هر چند که ديرفهميدم که دعاي عهد چه مضامين زيبايي دارد و چه مناجات عاشقانهاي است که طلب ديدار دلدار را ميکند و عاجزانه درخواست ياري آن امام غريب را در سر ميپروراند که حتي اگر مرگ آمد و قبل از ظهورت، مرا از دنيا برد، باز هم زنده شوم و برگردم و تو را ياري کنم.
کسي به من نگفت که ميتواني صبح را با عهد با امام زمانت شروع کني تا اين عهد، مدد کند تو را در دروي از گناه و يک قدم نزديک شدن به عزيز دلها.
عمريست بيقرار نگاهت نشستهايم
از غصه نيامدنت دل شکستهايم
ما پاي عهد عاشقي سرخ انتظار
با هر کسي به غير تو پيمان گسستهايم