در خيال تو است که شکوفه ميکنم
در خيال تو است که شکوفه ميکنم
. . . بهار من!
سالها پي در پي ميگذرد با آن که بهار تقويم عمرمان هنوز نيامده است و اين سالها همه در پياش ميگردند و نمييابند .
شکوفه اگر ببارد × شکوفه اگر به بار آرد × اما خيالي است که روزگاري استبا من است و من درست در ميان خيالم است که ميرويم و شبنم ميستانم از دستت و ميرويم .
من درست در ميان خيال تو است که شکوفه ميکنم .
پس بيش از اين سالهاي عمرم را چشم انتظار مگذار .
خودشناسي و شناختبهار
. . . حال من بيايم از بهار بشريت صحبت کنم؟ ! کسي که خود بهاري نباشد، کجا بهار بشريت را ميتواند درک و از درياي جوشانش استفاده کند؟ چرا که من عرف نفسه فقد عرف ربه . چرا خودم را گول بزنم؟ حرفي که از عمل خالي باشد، به قول شاعر سودمند نيست: «عالمان بي عمل همچو زنبورند لکن بي عسل» . تا خودم را نشناختم، هرگز آقايم را نخواهم شناخت; بايد دريابم من يک فقير ذاتي و به قول قرآن انتم الفقراء هستم و نياز به يک غني را احساس کنم تا فقر مرا درمان کند . من يکسره نميتوانم به خدا توجه کنم، چرا؟
هله نوميد نباشي چو تو را يار براند
اگر امروز براند نه که فردات بخواند
گر به روي تو بندد همه درها و گذرها
در ديگر بگشايد که کس آن راه نداند
در به روي تو ببندد تو مرو، صبر کن آن جا
کي پس از صبر تو را او به سر صدر نشاند