خود را پيدا کن!
نشسته بود روبه روي آينه و زل زده بود به عکس خودش توي آينه. چند با رصدايش کردم. اما انگار نه انگار که صدايي شنيده باشد، حتي سرش را هم برنگرداند. بدجوري توي خودش بود. حتماً چيزي ناراحت اش کرده بود. هميشه همين طوري بود. وقتي از چيزي ناراحت مي شد، ساعت ها زل مي د به نقطه اي و سکوت مي کرد. ايستادم کنارش و اين بار بلند تر از دفعات قبل صدايش کردم. برگشت. چشم دوخت تو چشم هايم. انگار که بخواهد با چشمانش باهام حرف بزند. ـ خسته شدم از زندگي، از زنده بودن، از نفس کشيدن، از خوردن، از خوابيدن از بيدار شدن، از، از، از… در، ديوار، کمد، پنجره… همه چيز بوي تکرار مي دهد، بوي کهنگي. ـ بس کن تؤام؛ اول صبحي اين پرت و پلاها چيه که به هم مي بافي. ـ پرت و پلا کجا بود. همه چيز عين حقيقت است. باورکن! زندي ديگر برايم آن قشنگي سابق را ندارد. حالم از اين روزها و شب هاي تکراري به هم مي خورد. حالم از اين آدم هاي تکراري، از اين حرف هاي تکراري، حتي تيپ و قيافه هاي تکراري هم، به هم مي خورد. ـ همه اش يأس، همه اش نااميدي، آخه حيفت نمي آيد بااين همه زيبايي دم از تکرار مي زني، حيفت نمي آيد در کنار بهار، از سياهي زمستان مي گويي. اشتباه نکن زندگي با وجود همين تکرارهاست که قشنگ است. اصلاً اين تکرارهات که زندگي را مي سازد و به آن معنا مي دهد. تازه بعضي از اين تکرارهاست. که، هيچ وقت بوي تکرار نمي دهد. يعني هر روز و هر ساعت و هر لحظه تکرار مي شود، اما هيچ وقت قشنگي آن لحظه ها را از ياد نمي رود. يکي از اين لحظه هاي قشنگ که هيچ وقت رنگ تکرار به خود نمي گيرد، لحظه انتظار است. انتظار آمدن آن کسي همه چشم به راه، آمدنش هستيم. همان که غروب جمعه ها، به خاطر اوست که بوي غربت و تنهايي، بوي دلتنگي به خود گرفته است. همان که روزها با عشق به آمدن اوست که رنگ انتظار مي گيرند. فراموش نکن پشت اين تکرارها مي شود، چيزهاي ناب و قشنگي پيدا کرد. مي شود لحظه هاي ماندگاري ساخت و تجربه کرد. مي شود خود را پيدا کن! لعيا اعتمادي