تنها با ما بگو "الی متی احارفیک یا مولای"
گفته بودند ميآيي؛ گفته بودند با بهار ميآيي
قرار شد سرو به احترام تو قيام کند و
گلها به يمن مقدمت شهر را آذين کنند.
ابرها آسمان را ترک کردند تا مبادا که ماه رخسار تو، لحظهاي حتي پشت ابر بماند.
چه ستارهها که به شوق آمدنت تا صبح بهار، مژه بر هم نزدند و باران نور بر جادهها باريدند و ما ندبه سر داديم «اَللَهُمَّ و اَقِمْ بِهِ الحقَّ»
یَابْنَ الشُّهبِ الثّاقِبَه!
بگذار از قامت خميدة سروها نگويم!
بگذار حرفي از پژمردگي گلها بر زبان نياورم!
بگذار به خاطر سياهي اين شب که ستارگانش از بلنداي آسمان بر زمين افتادند، سکوت کنم!
بهار بي تو را دلهاي ما نميخواست.
تو خود ميداني که دشت وجود ما تنها سبزي قدمهاي تو را به انتظار نشسته بود.
نخواه که بيتو گلهامان شميم دلانگيزشان را از ياد ببرند.
تنها با ما بگو: «اِلي مَتي احار فيک يا مَولاي».
(ابراهيم بهادري پسند)